شب‌ها از اینجا صدای قورباغه می‌آید. پایین حیاطم یک رودخانه است. کنار کلبه هم یک حوض ماهی دارم. صدای قورباغه می‌آید. یک روز حمیرا آمد و گفت که چطور باید به قورباغه ها جوب بدهم. کور شوم اگر دروغ بگویم. گفت که دوازده‌تا قورباغه کمیاب را نجات داده و به این زمین آورده و توضیح داد که وقتی قورباغه‌ها می‌گویند قور (البته قور که نه، یک جوری صدای دیگری از دهانش در می‌اورد که خدایش خیلی شبیه صدای قورباغه‌ها بود) من هم باید بگویم قور قور. یا یک چیز در این مایه‌ها. بعد گفت که اگر اینطور جواب بدهم، قورباغه‌ها هم جواب می‌دهند. این مکالمه باور بفرمایید در واقعیت اتفاق افتاد و من یک صاحبخانه دارم که عقیده‌دارد می‌تواند با قورباغه‌ها حرف بزند و تلاش می‌کند به من هم زبان قورباغه‌ها را یاد بدهد.

امروز یک جایی خواندم که یازده نویسنده بزرگ مرگشان در بیمارستان بیماران روانی بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.