آخرین امیدهام هم برای زندگی تو ایران داره نابود میشه. میخوام خرخره خودمو بجووم اما گاهی وقتا آدم باید سردرد بگیره و ساکت شه.
جمهوری اسلامی چه کرده با شعور ملت. چه کرده

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

I have a lot to say but the fucking reality is english is my language of emotion now. I get sad n depress n happy n horny in english. When i translates them to farsi, they are so fucking meaningless. So i dont write. I v been thinking about an english blog for long time now n my farsi is getting simpler n simpler everyday. I write like a elementary school kids and i used to write pretty well in farsi.
Last week i got so off when i hard farsi words when i had sex with someone. I stopped and ask him dont speak. And that s not me! Or i dont get to serious arguments about politics or anything serious in farsi as i use so many english words that makes it so shitty. I always hated when ppl do it and now i think stronger in english. I see myself funnier, more sarcastic and interesting person in english. I can talk about american politics n media for hrs or make everyone laugh or flirt better in english.
The saddest part is (beside forogh o hafez) i dont enjoy reading farsi books. My library is pretty rich when it comes to modern persian literature. But i dont read them. It makes me nervous when i read in farsi n thats so bloody sad. I may look snub or whatever, but my language has changed and i have to accept it. Even with all grammatical n spelling errors, it has changed

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

The politics of “fuck vs. sex”
Did we fuck each other or we had sex? Remember i told you about policy of labeling? Thats part of it. Then it comes to the politics of “kiss” and we label it fuck where is no kiss and sex when there is? See? Politic is important.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکى هم نیست صدای تکست و زنگ موبایل رو براش اختصاصى تعیین کنیم.
#دغدغه هاى جدی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکم: داستان زیاد است. به سندرم «حالا که چی» دچارم. هر از چند گاهی می‌آید و باید دوره اش بگذرد.

دوم: خواهرم را دوست دارم. زیاد. زیاد. زیاد

سوم: داستان که خوب است، باید کتاب نوشت از این پیرمردهایی که سگ‌هایشان را می‌آورند به پارک سگ‌های محله‌مان. شاهکارند. سگ‌ها شاهکارتر.

چهارم: نجاری به راه است. یک چیز تازه ساختم که نمی‌دانم اسمش چیست. ترکیبی است از جاکلیدی و آینه و جای نامه. زدمش به دیوار کنار در. عکسش را همین‌ بالا اگر روی بخش عکس کلیک کنید، می‌بینید.

پنجم: بی‌پولی غم بزرگی است. اگر می‌توانید دچارش نشوید.

ششم: سفر هنوز هم خوب است. حتی کوتاهش. روحم را تازه کرده.

هفتم: لورکا همه زندگی من شده. فکر کردم تا آخر سال دو هزار و پانزده حتما بچه‌دار شوم.

هشتم: زردآلوها رسیده‌اند. با رزبری‌ها تا به حال سه مدل شربت و مایع برای مارگاریتا ساخته‌ام. بوی نعنا باغ را گرفته . کدوها گل داده‌اند. باید یک فکری به حال بقیه ریحان‌ها کنم. زندگی بد نیست. اما همان شماره پنج.

نهم: این حادثه سنتاباربارا خیلی سخت بود. بغل خانه ام. یعنی همان خانه دو سه سال پیش. این راجر الیوت می توانست هر کدام از شاگردهای من باشد.

دهم: کشش دادم که به ده برسد. سریال «کارگاه حقیقی» (ترجمه بسیار مزخرفی از ترو دیتکتیو) را اگر ندیدید، بنوشیدش. هضمش طول می‌کشد. آلبوم تازه نامجو را هم. جان آدم را پر می‌کند.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اتفاق تازه می‌خواهم. کاش بیافتد. دلم عاشقیت با سقوط آزاد می‌خواهد. نمی‌شود دنبالش گشت. باید بیاید. باید بیافتد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این چند روزه نزدیک به دو هزار مایل رانندگی کردم. بیشترش را در همان جاده‌ای که می‌خواهم دفنم کنند. زیادش را حرف زدم، کمی موسیقی. این چند روزه خوب جلوی خودم را گرفتم که خودم نباشم. دو هفته است باغچه وجین نشده و باید علف‌هایش را بتراشم. تربچه‌ها خوب از آب در نیامدند. تقصیر خودم بود که همه را جفت هم کاشته بودم. کلا این مشکلی است که دارم. برای سبزی‌ها جای نفس کشیدن نمی‌گذارم. لوبیا و کدو و هندوانه و خیار و عدس همه را کنار هم کاشته‌ام. زردآلو‌ها تا هفته دیگر میرسند. حمیرا یادگرفته دلمه درست کند و دیشب برایم یک دلمه‌ برگ‌مو آورد. جعفر هم گفته که سال‌ها قبل یک دوست دختر ایرانی داشته و به من می‌گوید لوا جون. ازش خواهش کردم چیزهای دیگری را که دوست دخترش بهش یادداده به من نگوید. به نظرم یک وقت‌هایی که حمیرا می‌آید می‌گوید جعفر فلان چیز را گفته یا از فلان چیز خوشش نمی‌آید حرف خودش است که از دهان جعفر می‌گوید. برای لورکا یک بخشی از پشت خانه را نرده کشیدم که وقتی من نیستم برود بیرون کارش را بکند. پسرک شده همه زندگی من. به خوبی تمام الویت‌های زندگی‌ام را عوض کرده. یک حس تعلقی دارد که وقتی ساعت پنج صبح بدون صدای زنگ ساعت بیدار می‌‌شوم که در را باز کنم برود کارش را بکند. کار هم مثل همیشه است. چهار روز ده ساعته. نجاری تازه هم نکردم. دیگر برای دیدنش هم بی‌قراری نمی‌کنم. زندگی می‌گذرد. فقط می‌گذرد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تازه میفهمم چرا بلاگرها که مادر و پدر میشن، نوشته هاشون تغییر میکنه و ذوب در ولایت بچه میشن! طفلکا دیگه زندگی واسشون نمیمونه که. درد عشق و غم یار و آه من چقدر بدبختم و هوم سیک و اینا، دیگه اصلا اهمیتی نداره. #ندیدبدید #فیلاسفیآفلایف

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. اینطور شروع شد که ساعت ده شب فهمیدم این بچه را می‌خواهند بدهند به پناهگاه‌ سگ‌ها. من همیشه سگ بزرگ دوست داشتم. گریت دین همیشه سگ مورد علاقه من بود، اما حمیرا و جعفر فقط اجازه می‌دهند که من سگ کوچک یا متوسط داشته باشم. چند ماه گذشته همه‌اش اینطور گذشت که من سگ خودم را می‌خواهم. هر بار رفتم این نژاد را (کاکراسپانیول) را دیدم و هی خواستم اما هی بعدش گریت دین را دیدم و دیدم عشق همان است. کاریش نمی‌شود کرد. اما این دلم را برد. برای فردا ساعت ده صبح قرار گذاشتم.

۲. صاحبش گفت که قیمتش هست ششصد دلار. من ششصد دلارم کجا بود. عکس‌های خانه‌ام را برایش فرستادم. گفتم ببین بچه‌ می‌رود به بهشت سگ‌ها. رودخانه دارم، درخت دارم، پارک دارم. بیا و قیمتش را نصف کن. قبول کرد. من از سگ‌داری همان‌قدر می‌دانم که از مزرعه داری! اما مثل مزرعه‌داری می‌دانستم که باید شیرجه بزنم تویش. وقتی صاحبش توضیح می‌داد که چه می‌خورد و چه واکسن‌هایی زده و …من اگر یک کلمه می‌فهمیدم که چه می‌گفت. یک دفعه دیدم نشسته توی ماشین و ما داریم برمی‌گردیم خانه من.

۳. رفتیم با هم مغازه‌ حیوانات خانگی. در این حد می‌دانستم که یک فروشنده‌ای را پیدا کنم و بگویم من یک ربع است سگ‌دار شده‌ام. چه باید بخرم. جناب هم کم‌کاری نکرد همان وسط فروشگاه کار یک و دو رو با هم انجام داد و من فهمیدم که …بله. خواب نیست. صد دلار هم آنجا خرجش شد که شامپو و تخت و برس بخرم. آمدیم خانه.

۴. نشستم رو به رویش. نفس نفس می‌زد. نه از گرما که از استرس. گفتم مادر جان! به جان تو برای من همین‌قدر غریب است. بیا با هم آب بخوریم. آن بینوا آب می‌خورد و من در یوتیوب دنبال ویدوهای تربیت سگ می‌گشتم. به رئیسم تکست دادم که من این غلط را کردم. باید بیاورمش سرکار. قول می‌دهم روی کارم تاثیر نگذارد. قبول کرد. شب را تقریبا نخوابیدم. هر سه ساعت می‌گفتم مادر بیا برویم بیرون که کارت را بکنی. با صاحب قبلی اش کمی تکست بازی کردم که چه بلد است. بشین و بخواب و غلت بخور را بلد است. اسمش بود دیزل! آخر دیزل هم شد اسم؟

۵. دیروز برای اولین بار بردمش پارک سگ‌ها. خودم را به در و همسایه معرفی کردم که یاری کنید که من سگ‌داری کنم. خیلی پسرم خوب رفتار کرد و همه به من تبریک گفتند. من احساس می‌کردم که بچه‌ام شاگرد اول استان شده‌است. سر و سینه‌ام را بالا گرفتم که خواهش می‌کنم. در خانواده ما تربیت از همه چیز مهم‌تر است. بماند که خودم و خودش مثل سگ ترسیده بودیم و حسابی هم بقیه سگ‌ها تربیتش کردند، اما آخرش خوب بود. شب برای اولین‌بار خور و پف می‌کرد. این پارک سگ‌ها هم داستانی دارد با این پیرمردهایش که نمی‌دانم آخرش یاد می‌گیرند اسم آن خراب‌شده‌ای که من از آمده‌ام آی‌رک یا آی‌رن نیست.

۶. خانم حمیرا امروز عصر گربه‌اش (کریمر)‌را آورد برای عادی‌سازی روابط. یک کمی به هم چشم‌غره رفتند و گربه یک مقدار خور خورد کرد. لورکا پارس نمی‌کند. خوب بود. خانم حمیرا گفت که باید دویست دلار به پول پیش‌خانه اضافه کنم. گفتم چشم. صبح هم رفتیم دکتر که حال کلی‌اش را معاینه کند. صد و بیست دلار هم آنجا خرج شد. بیمه‌هم برایش گرفتم که می‌شود ماهی چهل دلار. به خدمت شما عرض شود که سه هفته دیگر هم باید جوان رعنایم را بدهم برود زیر تیغ که آلتش را ببرند. آن هم می‌شود سیصد دلار. بله. بچه‌داری خرج دارد کنار کیفش.

۷. فعلا نمی‌دانم. یک هفته است زندگی‌ من شده این موجود. نمی‌دانم عادی می‌شود یا نه. هنوز داریم به هم عادت می‌کنیم. هنوز نمی‌دانم چقدر باید بخورد یا بریند. دوستم امروز می‌گفت ملت نه ماه خودش و بقیه را آماده می‌کنند. تو یک شبه راست می‌کنی و فردا بچه‌دار می‌شوی و فکر ما را نمی‌کنی. راست می‌گوید. در یک هفته گذشته همه برنامه‌ها بر اساس این تنظیم شده که لورکا کجا می‌تواند همراه من باشد و کجا نه. فعلا پایین پای من خوابیده و دارد خور خور می‌کند. من باید دنبال کار دومی بگردم. (کار آنلاین برای من سراغ ندارید؟)

۸. یک جریانات غریبی هم چند شب پیش اتفاق افتاد که نباید می‌افتاد و غریب بود و آشنا.  اما فعلا الویت‌های زندگی تغییر کرده. شما که زندگی سه سال گذشته مرا می‌دانید، باید بفهمید این یعنی چه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

لورکا

16c52240d3ae11e38dd10002c99b89d0_8

لورکا جدیدترین اتفاق زندگیمه:  شکلاتی و فرفری و نرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای لورکا بسته هستند