این چند روزه نزدیک به دو هزار مایل رانندگی کردم. بیشترش را در همان جاده‌ای که می‌خواهم دفنم کنند. زیادش را حرف زدم، کمی موسیقی. این چند روزه خوب جلوی خودم را گرفتم که خودم نباشم. دو هفته است باغچه وجین نشده و باید علف‌هایش را بتراشم. تربچه‌ها خوب از آب در نیامدند. تقصیر خودم بود که همه را جفت هم کاشته بودم. کلا این مشکلی است که دارم. برای سبزی‌ها جای نفس کشیدن نمی‌گذارم. لوبیا و کدو و هندوانه و خیار و عدس همه را کنار هم کاشته‌ام. زردآلو‌ها تا هفته دیگر میرسند. حمیرا یادگرفته دلمه درست کند و دیشب برایم یک دلمه‌ برگ‌مو آورد. جعفر هم گفته که سال‌ها قبل یک دوست دختر ایرانی داشته و به من می‌گوید لوا جون. ازش خواهش کردم چیزهای دیگری را که دوست دخترش بهش یادداده به من نگوید. به نظرم یک وقت‌هایی که حمیرا می‌آید می‌گوید جعفر فلان چیز را گفته یا از فلان چیز خوشش نمی‌آید حرف خودش است که از دهان جعفر می‌گوید. برای لورکا یک بخشی از پشت خانه را نرده کشیدم که وقتی من نیستم برود بیرون کارش را بکند. پسرک شده همه زندگی من. به خوبی تمام الویت‌های زندگی‌ام را عوض کرده. یک حس تعلقی دارد که وقتی ساعت پنج صبح بدون صدای زنگ ساعت بیدار می‌‌شوم که در را باز کنم برود کارش را بکند. کار هم مثل همیشه است. چهار روز ده ساعته. نجاری تازه هم نکردم. دیگر برای دیدنش هم بی‌قراری نمی‌کنم. زندگی می‌گذرد. فقط می‌گذرد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.