یکم: داستان زیاد است. به سندرم «حالا که چی» دچارم. هر از چند گاهی می‌آید و باید دوره اش بگذرد.

دوم: خواهرم را دوست دارم. زیاد. زیاد. زیاد

سوم: داستان که خوب است، باید کتاب نوشت از این پیرمردهایی که سگ‌هایشان را می‌آورند به پارک سگ‌های محله‌مان. شاهکارند. سگ‌ها شاهکارتر.

چهارم: نجاری به راه است. یک چیز تازه ساختم که نمی‌دانم اسمش چیست. ترکیبی است از جاکلیدی و آینه و جای نامه. زدمش به دیوار کنار در. عکسش را همین‌ بالا اگر روی بخش عکس کلیک کنید، می‌بینید.

پنجم: بی‌پولی غم بزرگی است. اگر می‌توانید دچارش نشوید.

ششم: سفر هنوز هم خوب است. حتی کوتاهش. روحم را تازه کرده.

هفتم: لورکا همه زندگی من شده. فکر کردم تا آخر سال دو هزار و پانزده حتما بچه‌دار شوم.

هشتم: زردآلوها رسیده‌اند. با رزبری‌ها تا به حال سه مدل شربت و مایع برای مارگاریتا ساخته‌ام. بوی نعنا باغ را گرفته . کدوها گل داده‌اند. باید یک فکری به حال بقیه ریحان‌ها کنم. زندگی بد نیست. اما همان شماره پنج.

نهم: این حادثه سنتاباربارا خیلی سخت بود. بغل خانه ام. یعنی همان خانه دو سه سال پیش. این راجر الیوت می توانست هر کدام از شاگردهای من باشد.

دهم: کشش دادم که به ده برسد. سریال «کارگاه حقیقی» (ترجمه بسیار مزخرفی از ترو دیتکتیو) را اگر ندیدید، بنوشیدش. هضمش طول می‌کشد. آلبوم تازه نامجو را هم. جان آدم را پر می‌کند.

 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.