هیج چیزی فعلا در زندگی ام آنقدر پررنگ نیست که ازشان بنویسم. یعنی لورکا هست و باغچه هست. اما به طور روزمره پر رنگ اند. من می‌توانم تمام روز از لورکا بگویم. از اسفناج ها که دیوانه ام کرده اند که چرا در نمی‌ایند یا حتی عکس از کارهای تازه نجاری بگذارم.  اما اینها دیوانگی نیستند. اینها جریانات خوب هر روزند. دلم دیوانگی میخواد که  بشوراند دلم را و دستم را . جریانات خوبی که هجوم افسردگی را متوقف نمی‌کنند.​
دایره معاشرینم محدود شده به سه یا چهار نفر. اگر بخواهم خیلی گسترده‌اش کنم میشود نه نفر. اینها کسانی هستتند که اگر قرار باشد لوبیا پلو درست کنم دعوتشان میکنم. از یک جایی تصمیم گرفتم دوست تازه نسازم. تصمیم گرفتم حوصله آدمها را نداشته‌باشم.
نامجو کنسرت خصوصی داشت. بلیط مخصوص داشتم. نرفتم. فکر کردم چطور میتوانم با صد نفر آدم آشنا رو به رو شوم. ته دلم یک چیزی هست که میترسد از بقیه. به خودم میگویم لابد چون چاق شده ام خجالت میکشم. اما این نیست. آدم بالاخره یک لباسی میپوشد که شکم و کونش را بپوشاند. لبخند الکی هم نیست.
وقتی حرف دلم را به ادمها میزنم فکر میکنند شوخی میکنم. جدی جدی بارها شده که یک سوالی پرسیدند و جواب دادم و بعد فکر کردند که چقدر «فانی» دلم میخواست بگویم که فانی جد و آبادتان است. من دارم راستش را به شما می‌گویم.
بسکه آدمها تعارف میکنند اگر ادم تعارف نکند و حرف دلش را بزند انگار از یک سیاره دیگر آمده است. غر و غر و غر ….
منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند


حسم را کاش می‌توانستم تشریح کنم. اگر بگویم که منتظر دیدنش نیستم یا دلم نمی‌خواد وقتی که میبینمش خوب به نظر برسم یا اینکه دلم می‌خواهد ببینمش یا هر چیزی از این دسته دروغ گفته‌ام. اما وقتی باهم هستیمهستم هم هیچ میلی برای نزدیک‌تر شدن نیست، اما وجودش پر می‌کند مرا. احتیاجی به معاشرت با دیگران هم ندارم. این دیگر آن بخش خودداری نیست. اگر الان بیاید اینجا و به لورکا سلام کند و بعد هم بگوید که باید برگردم نمی‌گویم که شب بمان. اگر بماند خوشحال میشوم اما اگر برود هم ناراحت نمی‌شوم. نمی‌دانم در کدام مرحله هستم و این مرحله چه اسمی دارد.
نمی‌دانم ما میتوانیم هیچ وقت دوست شویم یا نه. اصلا من نمی‌دانم عشاق سابق می‌توانند دوست شوند یا نه.
منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم می‌سوزد که دیگر دوست صمیمی‌ام نیست. یعنی دوستم هست اما دیگر با هم حرف نمی‌زنیم. من غر نمی‌زنم از زندگی ام. او هم چیزی نمی‌گوید. دلم می‌خواهد تقصیرها را بندازم گردن او. وقتی ازم حالم را پرسید و گفتم که خوب نیستم و گفت که تو هم که حالت هیچ وقت خوب نیست. دلم یک جوری خالی شد. خب ادم که به دوستش الکی نمی‌گوید حالش خوب است وقتی که نیست. فقط الان دلم میسوزد که دیگر دوست صمیمی ام نیست. بروم این‌ها را بهش بگویم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند


​سه  هفته مرخصی گرفتم که با دوستم برویم سفر جاده‌ای. دوستم نتوانست خودش را برساند. لحظه آخر. حالا ماندم که چه کنم. برگردم سر کارم یا اینکه این سه هفته را بمانم خانه ببینم برای زندگی باید چه کنم. می‌دانم باید کاری کنم. این وضع نمی‌شود. یعنی فقط با کار در سمساری نمیشود خرج زندگی را داد و من هم رئیس نمی‌خواهم بالاسرم باشد. این یعنی باید کار خودم را شروع کنم. اما چه کاری را. با کدام سرمایه. سوال‌های همیشگی. آدم هم باید از هیچ شروع کند. باید پل‌های پشت سرش را خراب کند و از یک جا شروع کند.
مانده ام که چه کنم. فکر می‌کنم باید یک اتفاقی بیافتد. یک اتفاقی که نمی‌دانم چیست.
منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه راه داشتم به این فکر میکردم که وقتی رسیدیم بهش بگم که چه حیف که بین ما رمنسی نیست یا هیچ وقت نبوده. بهش بگم که ما میتونیستم معشوق‌های خوبی بشیم و حیف که هیچ وقت نشد و دیگه هم نمیشه.
وقتی رسیدیم، به این فکر کردم که آخه چرا باید تو فضای به این خوبی آتیش و صدای موج‌های دریا کسی باید کنارم باشه که هیچ وقت عاشقم نبوده. دلم میخواست یکی دیگه بود. یکی که مال من بود.
این همه تغییرات تو ذهنم در کمتر از ده دقیقه رخ داد..
منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وبلاگم رو هوا بود یه مدت. امیدوارم الان درست شده باشه. حالا نه که حرف خاصی داشته باشم. منتهی آدم احساس خناق می‌کنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

حمیرا روی اعصاب است. زیاد. این بار حرف جن و پری نیست. البته نمی‌دانم حق دارد یا نه. خانه من مهمان‌سراست. خب که هست. چه کنم؟ تازه این مدل در غارم هست که اینقدر مهمان دارم، اگر از غار بیایم بیرون که دیگر …

دوستم که همه جایش شکسته بود چند روز اینجا بود. یک ماه پیش. آمد گفت وقتی خودت نیستی مهمان نباید باشد. این جا خیلی جای خاصی است و تو باید می‌گفتی و غر و غر و غر…فکر کردم حق با اوست. گفتم چشم. به دوست شکسته‌ام گفتم که برو بیرون! سرش را گذاشت رفت.

روزهای پنج شنبه پشت خط رمالی می‌کند. حمیرا را می‌گویم. «هات لاین» دارد که اگر کسی به صورت اورژانسی احتیاج به «خوانش» داشت، برایش «بخواند». حالا این که می‌گوید اگر شما فهمیدید من هم می‌فهمم. مثل اینکه تخصصش در «مشاور املاک» است. باور کنید جریان به همین سورئالیسمی است که می‌گویم. رمالی است که در خصوص خرید و فروش خانه مشاوره می‌دهد. البته که پولش نوش جانشِ اگر کسی به این حماقت هست که به او پرداخت کند، آنهم ساعتی دویست و پنجاه دلار.

یکشنبه‌ها هم کلاس «تمرکز» دارد. من هم گفتم چشم. من پنجشنبه ها و یک‌شنبه ها کسی را نمی‌آورم خانه. حالا این یکشنبه دو تا مهمان راه دوری داشتم. بعد قرار نبود بمانند. اصرار کردم که بمانند. مست بودند و باید می‌رفتند راه دور. خیلی هم کار خوبی کردند که ماندند. صبح من ماچشان کردم و رفتم سر کار.

زنک زده و می‌گوید چرا باز یکی توی این خانه است. اینبار معذرت نخواستم. گفتم چون خانه من هم هست. گفت شب نباید کسی بماند. گفتم اصلا این قرارداد نبود. اینها هم صبح می‌روند. صدایم را بلند کردم فکر کنم. کوتاه آمد و گفت که ای لاو یو. می‌خواستم بگویم یور لاو مای اس. اما نگفتم. چون در هر حال صاحبخانه است. گفتم می‌روند. گفتم من هرکسی را نمیاورم توی این خانه (واقعا نمی‌آورم). اگر کسی بیاید محرم است. من اعتماد دارم. اگر بخواهی می‌روم بیمه مستاجر می‌خرم. گفت نه و باز گفت آی لاو یو.

حس خوبی نیست. این خانه یک باغ بزرگ است که یک سرش آنهایند و یک سرش من. برای اینکه به باغچه‌ها و میوه‌ها برسیم، که مشترک‌اند، باید از فضای هم رد شویم. این حس که من زیر نظر مدامم، خراب می‌کند همه خوشی آنجا را. میم می‌گوید که سخت نگیر و تا جایی که می‌توانی ندیده‌اش بگیر. گفتنش راحت است. اما به شمع حساس است. فکر می‌کند که ممکن است من خوابم ببرد و خانه آتش بگیرد (البته کاملا فکر منتطقی است، اما با احساسات من جور در نمیاید. من دو سال بدون لامپ زندگی می‌کردم. زندگی من شمع است) قول دادم چشم روشن نمی‌کنم. یک کارتون شمع را چپاندم زیر نیمکت. یک روز آمد گفت من میدانم تو آدم مسئولیت پذیری هستی اما دوست‌هایت ممکن است شمع روشن کنند. این شمع‌ها را از خانه ببر بیرون. آن‌ها را زیر نیمکت دیده بود. البته خانه من دو تا در فرانسوی بزرگ دارد که به بالکن باز می‌شود و وقتی بازاند همه خانه بیرون است، آنها هم که از روی بالکن رد می‌شوند برود سمت دیگر باغ می‌بینند. اما حرصم در آمد. نباید این را می‌گفت.

یک ذره می‌فهمم که حق دارد، اما مدل زندگی من کاروانسرایی است. چه کنم؟ اینجا یک بهشتی است که دلم می‌خواهد با همه شریکش کنم، اما صاحبخانه دارد. نمی‌دانم اگر بروم بهش بگویم یک کمی اجاره را بیشتر کن اما اجازه بده من بیشتر مهمان داشته باشم فکر خوبی است یا نه. بهتر است اینکار را نکنم. چون آنوقت می‌روم توی مودی که کسی را نمی‌خواهم ببینم و فقط باید کرایه بیشتر بدهم. دلم می‌خواهد یک راه چاره پیدا کنم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکم: هیچی بهتر از صدای ممتد آب و غورباقه در شب نیست. شاید به خاطر اینه که این صدا، بک گراند تمام دوران کودکی من بود.

دوم: چند ماه پیش زده بود به سرم که باید شروع کنم «دیت» رفتن. بماند که هر سال من این تلاش ناموفق را می‌کنم و هیچکدام از این «دیت»‌رفتن‌ها بیشتر از دو ماه طول نمی‌کشد و من خسته می‌شوم و فکر می‌کنم خیلی کار عبثی است و همه پروفایل‌ها را دیلیت می‌کنم. بله. می‌رفتم دیت.

خب آدم که می‌رود «دیت» باید شروع کند طرف را بشناسد. خب بله. خوشحالم از آشنایی شما. بله. این رستوران را می‌شناختم. نه خیر. اولین بار است. ای ول چه جای جالبی. شراب؟ بله. حتما. چند وقته «اینجا» هستی؟ اوه. پس خیلی وقت است. خانواده‌ات هم اینجایند؟ من هم یک دوست دارم اهل لبنان است. بله. من هم عقیده دارم اصلا رسانه‌ها تصویر درستی نشان نمی‌دهند….حالا تمام این مدت باید آدم لبخند بزند، یقه‌اش هم باز باشد هم نباشد (چیه؟ به ما نمیاد؟ خیلی هم میاد!) چاقو و چنگال را در دستهای اشتباهی نگیرد (من کلا به خاطر اینکه بلد نیستم مثل انسان‌های درست و حسابی غذا بخورم، میگویم برویم یک جایی خاکی داغون مثلا که تاکو بخوریم! که همه با دست می‌خورند. یا مطلقا اگر استیک سفارش دهم. این توهم را دارم که کارد و چنگال را اشتباهی استفاده کنم.) مواظب باشد غذا روی لباسش نریزید (اگر سفید باشد حتما می‌ریزد. مهم نیست چقدر سعی کنید. می‌ریزد). تازه قبلش هم آدم باید دوش بگیرد. حالا کدام لباس را بپوشم، چقدر آرایش کنم…اوه.. البته خدایش من هیچ سعی خاصی نمی‌کردم در این مورد آخر. آرایش «دیت» م با آرایش سمساری تفاوتی ندارد.

خب من هم که معرف حضور هستم. انسان گشادی ام. تنبل، بی حوصله، بی اعصاب….حالا بیاد از پس کنکور سوالات رد شو. سوال بپرس، اخر آدم باید خودش را هم علاقه مند نشان دهد. ولی من واقعا علاقه ندارم…این شد که به یک راه حل بسیار بسیار نابی رسیدم. اگر از این ایده استفاده کردید باید اسمش را بگذارید «لواز دستمال آیدیا». باور کنید آنقدر به درد می‌خورد، آنقدر به درد می‌خورد. مخصوصا اگر انسان تنبلی هستید و همان اول دستتان آمده که در یک نگاه عاشق طرف نمی‌شوید و حالا بعدا می‌روید «کشفش» می‌کنید.

این ایده به این صورت پیاده می‌شود که شما بعد از اینکه شراب/ آب آلبالو/ قهوه/ هر چیز دیگر را سفارش دادید یک برگ دستمال کاغذی بر میدارید. (بسته به کلاس رستوران متفاوت است. اگر دور کارد و چنگال پیچیده باشد آن را باز کنید. اگر نه هم از گارسون بخواهید. اگر نه هم از کیفتان در بیاورید..بالاخره یک دستمال کاغذی پیدا کنید.) حالا طرف علاقه مند شده که شما چه می‌کنید. شما هم یک خط صاف عمودی می‌کشید. یا افقی. هرجور خودتان زندگی را می‌بینید. خیلی بحث فلسفی می‌شود که آیا نگاه شما به زندگی عمودی است یا افقی و انتها از نظر شما بالاست یا فرقی با ابتدا ندارد. این حرفا ها را بگذارید چند وقت دیگر که حرفی برای گفتن ندارید بزنید. بنابراین این دستمال را نگه داشته باشید. حتما به درد می‌خورد. من کلا در خط بازیافت هستم.

بله می‌گفتم. یک خط بکشید. اولش سال تولدتان را بنویسد. بعد دیگر «خط تاریخش» بکنید. اینجا به دنیا آمدم. اسم شهر/ کشور را هم بنویسید کنارش. اینجا دبیرستانم تمام شد . (باز هم شهر و کشور را بنویسید)‌اگر این وسط‌ها مهاجرت هم کردید آن هم نقطه مهمی است. سال و جایش را بنویسید) اینجا رفتم دانشگاه/ سربازی/ سر کار/ اینجا تمام شد،‌اینجا وارد رابطه طولانی شدم/ ازدواج کردم/ بچه دار شدم/ …تا اینکه به امشب برسید.

بعد طرف که خیلی از این خلاقیت شما خوشش آمده، خیلی شما را تحسین می‌کند. شما به لبخندهایتان ادامه دهید و بهش بگویید حالا نوبت تو است. بدون اینکه بپرسید و طرف بفهمد که شما هیچ علاقه‌ای ندارید که کی و کجا بدنیا آمده و در دوم دبستان کجا بوده و….(اینها را چون نمیپرسید معلوم می‌شود که علاقه مند نیستید). اینجوری یک سوال می‌پرسید، تازه سوال هم نیست. بهش می‌گوید که نوبت توست. همه خط زندگی‌اش دستتان می‌آید.

اما

اما اگر طرف دست شما را خواند و خواست یک جور دیگر بازی کند و گول «لواز دستمال آیدیا» را نخورد، دو دستی بچسبید به طرف. تعداد آدم‌هایی که این روزها اینقدر باهوش ( و با حوصله)‌باشند که بازی خودشان را داشته باشند، خیلی کم است. خودتان هم نخواستید شماره من را بدهید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک وقت‌هایی دلم برای کوله پشتی‌ام تنگ می‌شود. اما یک جوری هم عاشق این خانه و باغم شده‌ام که غریب است. سه روز گذشته حتی از در خانه هم بیرون نرفتم. خانه که منظورم حیاط است. ماشینم را دادم به دوستم و گفتم تا جمعه که باید بروم سر کار برایم نیاورد. این مدت مهمان زیاد داشتم و خودم هم درگیر بودم، حس می‌کردم دلم برای خانه‌م تنگ می‌شود. نمی‌دانم چرا هراسم برداشته که اگر جعفر و حمیرا مرا برای سال دیگر نخواهند من دیگر چطور می‌توانم هیچ جا غیر از اینجا زندگی کنم؟ در آپارتمان نفسم بند می‌آید. 

لوبیا سبزها و کدو را برداشت کردم. جعفری و گشنیز و نعنا و ریحان و رز مری را سعی می کنم همیشه داشته باشم. دور دوم تربچه‌ها را کاشته‌ام. فلفل تند، فلفل دلمه‌ای و بادمجان را دیر نشا کردم، اما حالشان خوب است. بوته‌های گل کلم بزرگ شده‌اند اما هنوز گل نداده‌اند. اسفناج ها هم تازه نک زده‌اند. هندوانه‌ها هم گل داده‌اند. مثل نخود سبزها. لبوها دارند بزرگ می‌شوند. نسل دوم کیل‌‌ها و توت فرنگی‌ها هم درآمده اند. گل های آفتاب گردان فقط گلشان قشنگ شد اما تخم‌هایش مالی نشد. ماند برای گنجشک‌ها. فصل مارچوبه و آرتیچک هم تمام شده. سیر و پیاز کاشته‌ام حالا. گوجه‌ها هم دارند کم کم قرمز می‌شوند. امیدوارم بتوانم رب بپزم.

اینها چیزهایی بود که خودم کاشتم و می‌کارم. البته همه چیز با جعفر و حمیرا مشترک است. با هم به اینها می‌رسیم و با هم می‌خوریم. اما این باغ پر از درخت میوه است که من کاری برایشان نکرده‌ام. غیر از خوردن. فصل رزبری (یک چیزی مثل تمشک اما قرمز و کوچک‌تر) تمام شده. زردآلو و ازگیل هم همینطور. حالا نوبت پنج شش مدل آلو و شلیل است. هلو و گلابی هم داریم. انجیر هم که دیرتر می‌آید. یک چیزهایی شبیه هلو هم هست. سیب هم همینطور. دیروز ندیم و مهرداد آمدند اینحا و چهل کیلو آلو چیدیم (آنها می‌گفتند هشتاد کیلو شده اما من فکر نمی کنم واقعا هشتاد کیلو بوده). لواشک پختیم دو متر در دو متر. یعنی در واقع مهرداد پخت و من یاد گرفتم و خوردم. آن چیزی که ته قابلمه می‌ماند از همه چیز بهتر است. همان که دیگر از صافی رد نمی‌شود. دو روز تمام است من فقط دارم از آن می‌خورم. در شکمم شوری برپاست. از رزبری ها و زردآلوها و ازگیل‌ها هم مربا درست کردم. ترشی کدو هم گذاشتم. یک کار هیجان انگیزی که از خودم اختراع کردم این بود که آلوهای خیلی رسیده را که از شیرینی در حال انفجار بودند را گذاشتم توی فریزر که یخ بزنند. حالا شده مثل بستنی میوه‌ای. شما هم امتحان کنید.

نجاری هم زیاد کردم. یک بار جالب با جعبه درست کردم برای یک گوشه خانه که خودم خیلی دوستش دارم. مدل ایوان را هم عوض کردم و یک ورش را تشک و فرش گذاشتم که بشود روی چوب نشست. دوست ترش دارم الان.  دارم فکر می‌کنم دیگر گزارش چه را بدهم؟

افسردگی سخت راه پیدا می‌کند، اما گاهی بد سر می‌زند به آدم. وقت پریود بیشتر. راستی. برای شل بودن مدامم، شروع کرده‌ام به ویتامین دی و ویتامین ب ۱۲ خوردن. فکر کنم اثر می‌کند. خیلی کمتر شلم. حتی خوابم هم بهتر شده.

اگر پیشنهادی برای کاشت و برداشت دارید، خبر کنید. الان فصل نشا تمام شده، اما مطمئنم هنوز می‌شود یک چیزهایی را کاشت.

در اینستاگرام می‌توانید عکس‌های این‌‌ها را که گفتم ببینید. یا همین بالای صفحه روی دکمه «عکس» کلیک کنید. آی دی اینستاگرام هم هست levazand

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. جعفر و حمیرا یک چند وقتی با هم قهر بودند. یعنی مادر جعفر مریض شد. نود و چند سالش است. جعفر رفت یک سر کلورادو پیش مادرش. از وقتی برگشت ظاهرا با حمیرا سر سنگین بود. ظاهرا خاله جعفر زنگ زده بود که از دست خواهرش که مادر جعفر می‌شود شکایت کند، اما حمیرا داشته به یک نفر مشاوره تلفنی رمالی می‌داده و وقت نداشته. این شده که خاله به‌ دل گرفته. یک همچین چیزهایی. ظاهرا هم روح‌های سنگین و شیطانی از دل مادر جعفر – که خیلی ضعیف شده و روحش دارد از تنش بیرون می‌زند- رفته به سمت جسم جعفر (کور شوم اگر یک کلمه دورغ بگویم. این‌ها را حمیرا تعریف کرده).

از طرفی جعفر در گذشته مشکل مواد مخدر داشته. باز هم به گفته حمیرا و حمیرا می‌توانسته روح‌های شیطانی و سیاهی‌ را که از آن دوران گاهی به سراغ جعفر می‌آیند را شناسایی کند. نشست برای من تعریف کرده که همه اش خانه را با سیج (ورسیون فرنگی اسپند خودمان) معطر می‌کند تا ارواح خبیثه دور شوند. بعد هم به من گفت که باید روحم با روح جعفر سلام علیک کند تا بتوانم پاکی قلبش را حس کنم.

البته من هیچ چیز سیاهی دور جعفر ندیده‌ام. برای من همان است که قبلا بود. یک سلامی با هم می‌کنم و من گاهی ازش می‌پرسم که آبجو یا چایی می‌خورد و او هم همیشه می‌گوید نه. وقتی هم که آلو می‌چیند به من می‌گوید بیا. دوست دختر ایرانی داشته هفده سال پیش و یک کلماتی بلد است. البته من هیچ تخصصی در روح بینی ندارم. اگر داشتم شاید می‌دیدم.

حمیرا گفته که باید صبر کرد تا این روح‌ها از خانه بروند. ما هم گفتیم باشد. صبر می‌کنیم.

یک روز یک جریانی اتفاق افتاد که ظاهرا ارواح سیاه را بیرون کرد. یک مرغ مگس‌خوار ( واقعا حیف نیست این «هامینگ‌ برد» با این وزن رومانتیک و قشنگی که دارد مرغ مگس‌خوار ترجمه شده‌است؟ واقعا این‌ همه کلمه. آخر مرغ مگس‌خوار؟) آمد توی خانه حمیرا اینها و تقی خورد به شیشه. چون حمیرا ورگو است یعنی در برج سنبله به دنیا آمده است و آدم‌هایی که ورگو هستند خیلی تمییز و وسواسی هستند و حمیرا تقریبا روزی یک بار این را به من یادآوری می‌کند. چون حمیرا ورگو است همه پنجره‌های خانه برق می‌زنند و این مرغ بدبخت از بس این پنجره تمییز بود خورد به پنجره و سرش گیج رفت و انگار که مرد.

اما بعد حمیرا پیدایش کرد و آورد توی باغ و یک ربع با بدبخت حرف زد. همان موقع من با تلفن داشتم از خانه می‌رفتم بیرون که مرغ صدای مرا شنید و یک دفعه پرواز کرد. حالا نمی‌دانیم که آیا صدای من روح تازه‌ای به بدبخت بخشیده یا ترسیده در واقع یا اینکه یک ربع حرف‌هایی که حمیرا زده باعث شده زنده شود. من به حمیرا گفتم این کار تو بوده. حمیرا هم انگار یک کم ناراحت شد من بلند بلند با تلفن حرف زدم اما من واقعا روحم از جریان مرغ خبر نداشت. از آن روز به بعد هر روز حمیرا به من می‌گوید که آن مرغ را می‌بیند. همان را. سر تا پای پرنده پنج سانتیمتر است. همه شان هم شبیه هم. کوکو سبزی درست کرده بودم و برده بودم دم در بدهم بهش، یک مرغ مگس‌خواری آمد از آبخوری آب بخورد. گفت این همان است. منهم کفتم اوه هوو سیویت. اینجا همه چی سویت است. لابد چون آمریکایی ها شانزده برابر چیزی که باید در رژیم غذایی روزانه‌شان شکر دارند.

بله. ظاهرا روج این مرغ مگس‌خوار باعث شد که ارواح از خانه بروند و آقای جعفر دوباره سرحال شود. امروز دیدم بالاخره نشسته‌اند توی حیاط دارند با هم غذا می‌خورند.

آمدم بنویسم که عاشق کشاورزی شده‌ام و از محصولاتم بگویم که مرغ و حمیرا و جعفر آمدند توی داستان. بماند آن برای بعد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند