همه راه داشتم به این فکر میکردم که وقتی رسیدیم بهش بگم که چه حیف که بین ما رمنسی نیست یا هیچ وقت نبوده. بهش بگم که ما میتونیستم معشوق‌های خوبی بشیم و حیف که هیچ وقت نشد و دیگه هم نمیشه.
وقتی رسیدیم، به این فکر کردم که آخه چرا باید تو فضای به این خوبی آتیش و صدای موج‌های دریا کسی باید کنارم باشه که هیچ وقت عاشقم نبوده. دلم میخواست یکی دیگه بود. یکی که مال من بود.
این همه تغییرات تو ذهنم در کمتر از ده دقیقه رخ داد..
این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.