هیج چیزی فعلا در زندگی ام آنقدر پررنگ نیست که ازشان بنویسم. یعنی لورکا هست و باغچه هست. اما به طور روزمره پر رنگ اند. من می‌توانم تمام روز از لورکا بگویم. از اسفناج ها که دیوانه ام کرده اند که چرا در نمی‌ایند یا حتی عکس از کارهای تازه نجاری بگذارم.  اما اینها دیوانگی نیستند. اینها جریانات خوب هر روزند. دلم دیوانگی میخواد که  بشوراند دلم را و دستم را . جریانات خوبی که هجوم افسردگی را متوقف نمی‌کنند.​
دایره معاشرینم محدود شده به سه یا چهار نفر. اگر بخواهم خیلی گسترده‌اش کنم میشود نه نفر. اینها کسانی هستتند که اگر قرار باشد لوبیا پلو درست کنم دعوتشان میکنم. از یک جایی تصمیم گرفتم دوست تازه نسازم. تصمیم گرفتم حوصله آدمها را نداشته‌باشم.
نامجو کنسرت خصوصی داشت. بلیط مخصوص داشتم. نرفتم. فکر کردم چطور میتوانم با صد نفر آدم آشنا رو به رو شوم. ته دلم یک چیزی هست که میترسد از بقیه. به خودم میگویم لابد چون چاق شده ام خجالت میکشم. اما این نیست. آدم بالاخره یک لباسی میپوشد که شکم و کونش را بپوشاند. لبخند الکی هم نیست.
وقتی حرف دلم را به ادمها میزنم فکر میکنند شوخی میکنم. جدی جدی بارها شده که یک سوالی پرسیدند و جواب دادم و بعد فکر کردند که چقدر «فانی» دلم میخواست بگویم که فانی جد و آبادتان است. من دارم راستش را به شما می‌گویم.
بسکه آدمها تعارف میکنند اگر ادم تعارف نکند و حرف دلش را بزند انگار از یک سیاره دیگر آمده است. غر و غر و غر ….
این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.