یکشنه‌است و من سر کارم. هوا ابریه. مدیر اینجا (نه صاحبش) تا حالا پنج دفعه گفته که صاحب مغازه تا عصر نمیاد چون دومین تولد نوه یک ساله‌اش هست. نمی‌دونم چرا اینو با غیظ می‌گه. خیلی آقای جالبیه. هم سن و سال بابامه اما به طرز غریبی احتیاج به توجه صاحب مغازه داره. یعنی قشنگ قهر می‌کنه مثل بچه‌ها. اون سری یه کمپین آنلاین درست کردم. بعد صاب مغازه ازم تکستی تشکر کرد، منم نوشتم که کار مشترک من و استیو (همین آقاهه)‌بود. البته نبود، اما من فکر کردم باید تعارف کنم. بعد ریسم گفت که من که می‌دونم کار تو بوده اما ای ول که گفتی استیو هم بوده (حالا یه چیزی تو این مایه‌ها مثلا). بعد من با خنده تکست رو به استیو نشون دادم! آقا الم شنگه به پا شد ظاهرا بعدش. بعد من روحم بی‌خبر هفته بعد اومدم دیدم کلی طفلک صاحبمون نشسته بهش توجه کرده! اینم از بساط روز یکشنبه ما. من دارم عکاسی می‌کنم واسه وب‌سایت سمساریمون.

از اون یکشنبه ابری‌هاست که آدم باس قورمه سبزی با پیاز و ماست بخوره و بعد تخت بگیره بخوابه. مرگ بر کار.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یعنی خودمونو خر می‌کنیم در حد تیم ملی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

رانندگی‌مون طولانی شده بود. گفتم برات جک بگم. گفت بگو. گفتم بلد نیستم! یه ذره فکر کردم چیزی یادم نیومد. تلفنم باطریش تموم شده بود و خاموش بود. تلفنش رو داد که بگردم دنبال جک! بعد حرف ج رو که زدم توی سرچ باکس، اسم خودم و وبلاگم اومد (تو ریسنت سرچ‌ها). هیچی گذشت. نیم ساعت بعد ازش پرسیدم تو وبلاگ منو می‌خونی. گفت نه. گفت یعنی اصلا وبلاگ نمیخونم که بخوام وبلاگ تو رو بخونم. گفتم خوبه. میخوام که نخونی. حالا هم همون که گفتم. ببند اینجا رو.

دقت کردی حتی نمی‌تونی به روم بیاری اینو. خوشحالم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تصادف کردم. تصادف بد. دلمه جمع شد توی دلم. تقصیر من بود. راننده جلویی شوکه شد، اما چیزی‌اش نشد. ماشین اون گنده بود، دلمه من کوچولو و نحیف. جمع شد توی دلم. دلم کبود شده و یه ذره درد داره، اما خونریزی نداشتم. شوکش بد بود. لورکا اگه بود،‌ مرده بود. موقع رانندگی می‌شینه توی بغل من. می‌دونم نباید و خطرناکه. اما خب خودش عاشق این وقتاست و منم. می‌شینه تو بغلم و کله‌اش رو میذاره رو شونه‌هام. خب منم هلاکم. (بله می‌دونم من مادر بسیار خطرناکی هستم، ولی فعلا همینه که هست). اگه لورکا بود می‌مرد. کیسه هوای دلمه که باز شد و خورد توی سرم، فرمون هم رفت توی دلم و کمربندها هم قفل شدن. وقتی تصادف شد، فقط به خودم گفتم آخه چرا زنیکه. یه ذره حواست رو جمع کن. یه ذره.

می‌دونم که سالمم و نباید غر بزنم. بیمه‌ام فقط پول طرف مقابل رو می‌ده و بنابراین من تو این بدبختی و بی ‌پولی بی‌ماشین هم شدم. وقتی آدم بدمیاره، طبعا از همه جا بدمیآره. کاریش نمی‌شه کرد. حمیرا گفت بیا «هیل‌» ات کنم، می‌خواستم بگم تو بکش از ما بیرون، «هیل» پیش‌کش،‌اما نگفتم و به جاش تشکر کردم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گاهی مچ خودمو می‌گیرم که ادای آدم‌های منطقی رو در میارم، و سعی هم می‌کنم باشم،‌ ولی بعد بر اساس دلم رفتار می‌کنم. می‌فهمم خب از نظر فیزیکی شدنی نیست، فاصله هست. چه می‌دونم طرف حرف دلشو زده. حرفش منطقا درسته و اون موقع می‌گم باشه. و می‌دونم که درسته حرفش و باید هم همون باشه و باشه‌ام از ته دل هستِ، اما بعد دلم می‌خواد که اینطور نبود. که واقعیت این نبود، که یه چیز دیگه می‌شنیدم (که اگه می‌شنیدم خودم انگ غیر منطقی بودن می‌زدم بهش) ولی بعد یه هو دلم می‌گیره و ناراحت می‌شم و می‌ریزم توی خودم. هزار بار به خودم می‌گم که باید بگی که می‌دونم حرفت منطقیه ولی دلم یه چیز دیگه می‌خواد. بخش اول رو می‌گم،‌ دومی رو می‌ریزم توی دلم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

“Dont take me wrong,
I like your body, i like you,
Although i would fuck you more if you were thiner.” He said.
“He s just honest” she thought, smiled and swallowed the pills. All of them.
منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

«مرسی که کلمه واست مهمه.»

 

*بهتر از این چه تعریفی می‌شه از کسی کرد؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

(+)

اینجا برای کسی ساخته شده است …

کسی که هر شب وقت مسواک زدن قبل خوابش ، تازه بیدار میشود

راه میرود

و با سگش حرف میزند

خوابش را سالها پیش روی ملحفه ی هتلی جا گذاشته

همان هتلی که باران دارد

بارانی دارد

حتا چتر دارد

و همه ی مسافرانش غریبه هستند

با هم !!!

گاهی چایی میخورند و گاهی با هم میخوابند..

گاهی هم ماشین همدیگر را قرض میگیرند

ولی عاشق هم نمیشوند…

این ملحفه ها گره میخورند لای صبح با چایی و کمی شیر و صدای شیر حمام

و سمج میشوند در ذهن هم …

ولی اینجا برای کسی ساخته شده است

کسی که سقف لازم است !!!

(سال‌ها بود شعری مال من نبود. نمی‌توانستم ننویسمش).

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خاطره نسازید.

از نصحیت‌های من به نوه‌های خیالی‌ام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه چیزی که تو خارج پیدا نمی‌شه، آدم پایه واسه نمایشنامه خونی هست. من یه چند بار سعی کردم گروه کتاب/ نمایشنامه‌خونی راه بندازم، هر بار آدما دو بار اومدن بعد تنبلی کردن. دلم آرش خوانی می‌خواد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند