از خلال حسین وی در فیس بوک :

هی هزار بار گفتیم و نوشتیم و خواندیم و دیدیم و کشیدیم و به خاک سیاه نشستیم اما باور نکردیم که باباجان! ال.دی کار نمی‌کند. «لانگ دیستنس ریلیشنشیپ» نمی‌شود که نمی‌شود. آن خونی که باید سلول‌های یک رابطه را تغذیه کند و نفسش را حال بیاورد، از توی چت و وایبر و لاین واسکایپ جریان پیدا نمی‌کند. برادر من! خواهر من! نمی‌شود گلدان را از پشت پنجره آب داد. نمی‌شود اجاق را از پشت تلفن آتش کرد. ساقه و برگ و میوه را نمی‌شود با نخ و ریسمان و سیم به ریشه رساند. شکلک توی گوشی جای خنده و گریه و بوسه و عشق و دلتنگی را نمی‌گیرد. شکلک توی گوشی فقط شکلک است.این زردنبوی خندان با چشم چشم و دو ابرویش ظریف‌تر و نحیف‌تر از آن است که بار احساسات یک رابطه را به دوش بکشد. شکلک توی گوشی فقط یک بچه‌ی کوچک است که یادش داده‌اند بخندد و گریه کند و بوس بفرستد، نه که حجم دلتنگی‌های چندماهه‌ی دو تا آدم بزرگ را از دو سر دنیا توی دلش جا بدهد و به همدیگر برساند. وایبر و شبه‌وایبر، واقعیت غربت را پشت توهم حضور پنهان می‌کند فقط.
از من می‌شنوید، فریز کنید رابطه‌های محکوم به جبر ال.دی را. زمانه بین‌تان جدایی می‌اندازد؟ خب، شما کش‌اش نیاورید. دل‌هاتان را اگر سفت‌ترین و ستبرترین طناب‌ها هم به هم پیوند داده باشد، ۱۴هزار کیلومتر که بکشیدش پاره می‌شود. کفش‌های رابطه را در اوج دربیاورید، آویزان کنید به گردنش. حالا که مجبورید، بگذارید پشت احساس هوایی بخورد. بگذارید عضلاتش استراحتی بکند. همیشه هم به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل نیست. رابطه را با خودتان و خودتان را با رابطه‌ای که معلوم است کار نمی‌کند خسته نکنید. بگذرید و بگذارید به وقتش. آدمِ هم اگر باشید، زمان خواهد گذشت و زمین دوباره با شما مهربانی خواهد کرد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم تنگ شده واسه گفتن «دوستت دارم.»

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این جمله را چطور باید نوشت؟ دلم می‌خواهد یک ایمیل شخصی دریافت کنم؟ دلم می‌خواهد یک ایمیل غیر کاری به دستم برسد؟ خیلی وقت است دلم می‌خواهد یک ایمیل بهم برسد که با «سلام لوا» شروع شود؟ دریافت کنم خیلی فعل رسمی است برای آن چیزی که دلم هوسش را کرده. اما آدم ایمیل را دریافت می‌کند. دلم می‌خواهد در بین همه این آدرس‌ها، یکی چیزی باشد، یک علامت یکی باشد و وقتی رویش کلیک می‌کنم یکی نوشته باشد سلام.
من خودم آدم نوشتن نامه‌‌ام. تکست و چت نه. نامه. یعنی آنها هم آره. اما وقتی کسی هست، وقتی کسی خاص هست توی زندگی‌ام، دلم می‌خواهد برایش نامه بنویسم. حتی اگر شده یک خط. گاهی هم صفحه‌ها. حتی اگر همان‌ها باشد که آدم توی چت و تکست و پشت تلفن می‌گوید. اما نامه که می شود یک چیز دیگر می‌شود. انگار آدم برایش وقت بیشتری گذاشته. انگار آدم پخته اش. ممکن است همان باشد که توی گلفروشی هستم و تو برایم این را انتخاب می‌کردی. اما وقتی همین ایمیل می‌شود با تکست فرق دارد. نمی‌دانم چرا. اما فرق می‌کند.
حالا مدتهاست کسی نیست که برایش نامه بنویسم. کسی هم برایم چیزی نمی‌نویسد که با سلام شروع شود.

*آن اتاق را در اوکلند اجاره کردم. پنج شنبه از این جا می‌روم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خوبه. هر وقت این ضعف میاد سراغم- همونی که تو پست قبلی نتونستم تمومش کنم- یه چیزی میاد توم که احمق روانی. بلند شو. بنویس.

نیم ساعت دیگه باید برم یه خونه ببینم. یه اتاق تو یه خونه‌ای. تو اوکلند. برای یه ماه. منتظرم از یه سری کار که براشون تقاضا کردم جواب بیاد. بنا بر اون تصمیم می‌گیرم خونه بعدی کجا باشه. مریم می‌گه یه ماه بیا خونه ما. خونه اونا برکلیه. آدم که نخواد قرارداد ببنده و ماه به ماه کرایه کنه و سگ هم داشته باشه و بودجه‌اش هم محدود،‌واقعا سخته براش اینجا خونه پیدا کردن. سن فرانسیسکو و حومه (برکلی، اوکلند، سیلیکون ولی،‌سن حوزه)‌اینقدر گرون شدن -به خاطر همین شرکت ‌های تک- که حالا قیمت خونه‌ها تو منهتن و دی سی رویایی ارزون به نظر می‌رسه. یه آپارتمان دو خوابه پنج هزار دلار ماهی. مسخره است. مسخره. منم که قر و فرم زیاده برای خونه. آپارتمان نمی‌خوام و از این ادها. منتها فعلا شل کردم. یعنی چار‌ه‌ای نداشتم. گفتم یه مدت اتاق به اتاق هستم تا وضع کار مشخص بشه.

بین این خونه امروزی یا خونه مریم یکی رو انتخاب می‌کنم. ببینم چی میشه.

وقتی اومدم این کلبه اینجا، هیچی نداشتم. یعنی فقط کتابا بودن و کتاب‌خونه‌ها. بعد همه چی رو ساختم. میز و صندلی و نیمکت‌ها و جعبه‌ها رو. آدم که یه سال سمساری کار کنه‌، خونه اش میشه پر از خنزر پنزر. واسه همین اسباب‌کشی این دفعه بساطیه. باید همه رو جمع کنم بذارم تو یه انباری- که اجاره کردم- تا ببینم جای بعد کجاست. افرا قرار شده مواظب گل‌ها باشه. شمع‌دونی‌ها رو که الان تو گلدونن و حمیرا اجازه نمی‌داد بکارمشون توی خاک، می‌برم می‌کارم تو حیاط اونا. شمع‌دونی خیلی خوبه. بقیه گل‌ها رو هم قرار شد مواظبشون باشه. بچه‌هام شدن. وقتی بزرگ می‌شدیم، مامانم خیلی گل و گیاه داشت توی خونه. من غر می‌زدم می‌گفتم میمون بیاد خونه ما فکر می‌کنه خونه‌اش تو جنگله. حالا خودم بدتر شدم.
لورکا گیجه بین جعبه‌ها و می‌دونه یه چیزی قراره بشه. هی سعی می‌کنم بغلش کنم باهاش حرف بزنم و وقتی از خونه میرم بیرون ببرمش همراه خودم. واسه اون احتمالا سخت‌تره. از وقتی پیش منه،‌خونه ما تو روستا بوده و سر و صدا نمی‌شنیده اصلا. حالا بریم توی شهر نمی‌دونم چی می‌شه. از شهر متنفرم. منتظرم وضع کار مشخص بشه، یه دهاتی نزدیکش پیدا کنم دوباره بچپم توش.

دلتنگی بد اذیت می‌کنه. اما هی سعی می‌کنم به روی خودم نیارم. می‌گم درست می‌شه. وسط کنسرت نامجو، هفته قبل به خودم گفتم خجالت بکش زنیکه. الان هم دارم خجالت می‌کشم که اینا رو می‌نویسم. اما اگه ننویسم- همین چرندیات مزخرف تکراری رو- قفل‌تر می‌شم.

دلم سفر می‌خواد، اما در حال حاضر جزو آرزوهای محاله. ان شالله در آینده نزدیک پدر شایسته‌ای واسه لورکا پیدا می‌شه که بتونم بچه رو بسپرم دستش برم یه دل سیر کوله پشتی گردی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من مسیح علی‌نژاد رو دوست دارم. خیلی. خیلی زیاد. ستایشش می‌کنم. اما این ستایش از جنس بت نیست. از جنس دوست داشتنه. من عمیقا این زن رو دوست دارم. حرف الان هم نیست که عکسش روی مجله ووگ چاپ شده. از اولین باری که دیدمش و با هم مازندرانی حرف زدیم این حس رو دارم. به خاطر مازندرانی حرف زدن هم نیست. به خاطر زن بودنش و به خاطر اینکه داره برای حقوق زن‌ها کار می‌کنه هم نیست. برای اینه که این آدم قدرت کلمه رو، قدرت رسانه رو فهمیده. بیشتر از هر چیز قدرت حرف زدن رو فهمیده. می‌دونه که باید گفت . باید نوشت، باید نوشت باید نوشت. کلمه قدرت داره. من فکر می‌کنم مسیح داره این قدرت رو دوباره به یاد ماها میاره.

* من مدتهاست لال شدم. نمی‌تونم بنویسم. حرفام مستقیم برگشت می‌خورن به خودم. به یه «خب که چی» بزرگ رسیدم. نه برای هدف و آرمان، که حتی برای حرف‌های روزانه. این بلاگ یک ماه پیش نه ساله شد. نه سال اینجا ….نمیتونم بنویسم. همین. نمیتونم. بغض لعنتی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در اولین فرصت که در زندگی‌ام غری غیر از بی‌خانمانی، مریضی لورکا، تصادف، بی‌کاری، و ..پیدا شود (اصلا هر غر دیگری غیر از این غرهای تکراری) پیدا شود، یک چیزی می‌نویسم. فعلا که حالم از خودم بهم می‌خورد. اما اینهم حتی تازه نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

برمی‌گشتیم خانه من. یک جا ایستادیم که شراب بخریم. من ماندم توی ماشین. وقتی برگشت شراب و دسته گل را داد دستم. گفتم داشتم با خودم فکر می‌کردم گل می‌خرد یا نه. گفت اگر مرا می‌شناختی باید با خودت فکر می‌کردی که گل چه رنگی می‌خرد، نه اینکه گل می‌خرد یا نه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نمی‌فهمم. رفتار آدم‌هایی را که قرار است «بالغ» باشند را نمی‌فهمم. چون نمی‌فهمم هی خودم را زیر سوال می‌برم. بعد به خودم می‌گویم اینکه نمی‌توانی رفتاری را توجیه کنی دلیلی نباید شود که خودت را زیر تیغ بکشی. ممکن است من اشتباه کرده باشم یا یک جای کار من ایراد داشته باشد، اما باز به خودم می‌گویم که آدم بالغ می‌آید این را می‌گوید. می‌گوید فلانی! فلان کار تو ناراحتم کرده. نباید فلان کار می‌کردی. حتی توضیح هم لازم نیست. اصلا می‌گوید دیگر نمی‌خواهم قیافه تو را ببینم! برو گم شو! اما می‌گوید!‌ اینها را یا به زبان می‌آورد یا یک جوری حالی طرف می‌کند. آخر در سال ۲۰۱۵- در فاصله کمتر از ده مایلی طرف- وقتی می‌دانی در این خراب شده بالاخره ما چشم توی چشم می‌شویم، اینطور یک دفعه بی‌توضیح آب شدن و زیر زمین رفتن و جواب ندادن و کلا این اداها برای چیست؟
نمی‌دانم. ممکن است تعریف ما از «بلوغ» متفاوت باشد. هر چه هست،‌ من هر چند هفته یکبار من داستان این غیب شدن به یادم می‌آید و چند ساعتی با خودم درگیرم که یعنی چه. بعد یک بار می‌روم توی این دایره ابدی که خب کجای کار ممکن است اشتباه بوده باشد و بعد باز به این نتیجه می‌رسم که…نه. به نتیجه‌ای نمی‌رسم. یادم می‌رود تا چند هفته بعد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر می‌کنم تقصیر مامانم است که من تولد بازی دوست دارم. تولد من ۱۷ اسفند بود (و خب هست) و همیشه نزدیک به عید بود و شلوغی های آن زمان. اما مادرم هیچ وقت یادش نمی‌رفت. همیشه یک تولد کوچکی داشتم. دوستانم را دعوت می‌کرد و تا یادم هست سالاد الویه درست می‌کرد. (به نظر شما هم مزه سالاد الویه با نوشابه سیاه یک چیز غیر قابل تکرار در تاریخ است؟) نمی‌دانم چه شد که من حتی وقت هایی که حالم خوب هم نبود و نیست باز منتظر روز تولدم می‌ماندم. می‌مانم. یک جوری مبدا تاریخ است. از اول فوریه دیگر هیچ‌کاری نمی‌کنم. می‌گویم خب بعد از تولد. بعد یک جوری دلم می خواهد تولد بازی کنم. امسال خودم برای خودم تولد گرفتم. نمی‌دانم آخرین باری که از خودم خجالت نکشیدم و برای خودم تولد گرفتم کی بود. به یک سری از دوستان نزدیکم- دوستان دختر فقط- گفتم بیاید تولد بازی کنیم فلان جا. بعد صدای پسرها در آمد که ما الان چه فکرها می‌کنیم که شماها می خواهید چه کار کنید. یکی هم یک ویدو از یک استریپ کلاب فرستاد که دخترها دارند با هم بازی می‌کنند و گفت تصور ما از تولد فقط دخترانه این است. گفتم خب چه تصور قشنگی. ادامه بدهید. یکی دوتایشان تخم کردند و آمدند. من هم آنقدر مست بودم که نمی‌‌فهمیدم. خوش گذشت. برعکس تولد پارسال که تمام وقت رفتم ته باغ و از دلتنگی‌اش گریه کردم.

اما این چیزی که الان می‌خواهم بگویم اصلا در مورد تولد و بازی‌هایش نیست. مال روز بعدش است. یعنی دیروز. و مال امروز است. مال اضطراب غریبی است که از دیروز نفسم را بند آورده. اول فکر کردم مال شکم خالی و قهوه است. شکمم را پر کردم. نرفت. سعی کردم به زور بخوابم. نرفت. فکر می‌کنم خب درگیری‌هایی که الان دارم مال الان نیست. بلاتکلیفی همه زندگی من است. دفعه اولم نیست که منتظر جواب کار و وضع خانه و اینها هستم. می‌دانم دو ماه دیگر می‌گذرد. گفتم حالا مثلا اگر وضع کار و خانه ات معلوم بود بهانه دیگری پیدا نمی‌کردی بزنی زیر همه چیز؟ دیدم چرا. پیدا می‌کردم.

بعد فکر کردم دلم تنگ است و تنهایی است که اذیت می‌کند. گفتم خب خودت می‌دانستی اگر این کار را بکنی دردت می‌آید. حالا هم این دردش. بعد فکر کن که امشب ممکن است دلت تنهایی نخواهد. فردا شب می‌خواهد. ملت که علاف تو نیستند، پشت در بیاستند ببیند تو کی دلت حرف زدن می‌خواهد بیایند تو و کی از خانه بیرونشان کنی. گفتم آدم باش و منطقی فکر کن. دلتنگی‌ات را قورت بده.

بعد فکر کردم مال بی‌پولی است. گفتم خب یک سال است که فقیری. ماه اولت نیست که نمی‌دانی آخر ماه چه می‌شود. یک چیزی شد. بدهکاری‌ات به کارت‌های اعتباری‌ات بیشتر شد. میزان بهره وام دانشگاهت بالا رفت. اما همچنان پر رو پر رو می‌روی مغازه اورگانیک و به جای پلو، کینوا می‌خوری و آوکادو و پنیر و شراب خوب از غذایت حذف نمی‌شود و اداهایت کم نیست. هنوز هم از دوران پول‌داریت لباس و کفش داری که لخت نباشی. گفتم کدام آدم فقیری اینهمه می‌دهد می‌رود کلاس یوگا که بهش بگویند نفس عمیق بکش! اگر واقعا دردت بی‌پولی است، یک فکری برایش می‌کنی.

نشستم یک لیست نوشتم از کارهایی که تا آخر ماه باید تمامشان کنم. دیدم خیلی هم لیست شاخ و دمداری نیست. بعد گفتم طبق معمول لوسی و یکی باید بیاید نازت را بکشد. آدم باش و قبول کن که حالا ۳۴ سالت شده و اداهای تولدت هم تمام شده و کسی هم نیست- نمی خواهی باشد- که نازت را بکشد. یک نیم ساعتی با خودم به طور منتطقی صحبت کردم و بعد به خودم گفتم خب الان باید اضطرابت تمام شده باشد.

اما نشد. دلم چیزهایی را می‌خواهد که نمی‌شود اتفاق بیافتد. در آن صحبت منطقی که با خودم دارم می‌گویم که نباید اتفاق بیافتد. اگر بیافتد من دیگر نمی‌خواهمشان. اصلا برای همین می‌خواهم که نمی‌شود. و می خواهم که نشود که بخواهم. شرایط پیچیده‌ای است. به خودش می‌گویم که نمی‌خواهم. می‌گویم می‌خواهم که نخواهد. اما بعد دلم می‌گیرد و تنگ می‌شود و بهانه تولد و بی‌کاری و بی‌پولی و بی خانمانی را می‌گیرد. اینها هم هست. نه که نباشد، اما حالا دیگر باید بدانم که متاسفانه دیروز ۱۸ اسفند بود و امروز ۱۹ و حالا دوباره تقویم از اول شروع شده و من دیگر نمی‌توانم همه چیز را به بعد از یک چیز دیگر موکول کنم. عید هم اینجا عید نیست که بگویم خب حالا بعد از عید. سبزه هم ندارم.

راستش اینجا را باز کردم که عاشقانه بنویسم. از خودم خجالت کشیدم و به جایش غر زدم. شما مثل یک نامه عاشقانه بخوانیدش. نامه یک دل بهانه گیر متوقع لوس زیاده‌خواه هرگز آدم نشو.

* آنوقت کاوه می‌گوید اینها را کتاب کن. برو برادر من. برو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

پرسیدم خب سفر چطور بود. گفت خوب بود خیلی. خوش گذشت. گفتم خب؟ گفت خب چی؟ گفتم خب دیگه چی؟ گفت خب دریا قشنگ بود. کلی خندیدیم. جاده خوب بود. عشق‌بازیمون خوب بود. بعد یک نگاهی به من کرد. گفتم. خب؟ گفت زهر مار. تو که انتظار نداری جزییات تعریف کنم.

گفتم یادت نمونده که بخوای تعریف کنی و خودت هم خوب می‌دونی که یادت نمونده و می‌دونی چرا یادت نمونده و حالا عذاب وجدان هم بگیری که یادت نمونده فایده نداره. چون اصلا حواس تو به جزییات نبوده. جزییاتی نبوده چون. رفتی، می‌ریم، که سه روز بدبختی‌هامون یادت بره. که به اون خوش بگذره. که به خودمون مثلا خوش بگذره. منتها چرا خوش بگذره؟ چون که بتونی بگیم ای ول. ما هم نمردیم مثل بقیه آدما سه روز با یکی رفتیم سفر. دم به دم با هم خوابیدیم، بوسیدیم، غذای خوب خوردیم. لب دریا قدم زدیم دست تو دست هم. خیلی رومانتیک. منتها یک کلمه از حرفایی که می‌زنیم یادمون نیست. چون این حرفا هیچ فرقی با حرف‌هایی که روزانه می‌زنیم نداره. با همون حرفای پشت چت، پشت تلفن، تو ماشین، تو خونه توی تخت. فرقی نداره حالا منظره ساختمون روبه رویی باشه یا دریا. یه عملی خیلی اتوماتیک- و البته لذت‌بخش- انجام می‌شه. تو الان بیا به من بگو مزه لب‌هاش لب دریا فرق داشت. اصلا فرق هم نداشت. اما تو یادت مونده که چطوری شروع کردید به بوسیدن. الان می‌تونی فرم لب‌هاشو تصور کنی، چشماتو ببنید مزه‌اش یادت میاد. تو مسیر دستاش رو روی تنت یادت مونده و نه واسه من، واسه خودت می‌تونی شرح بدی که چطور به هم پیچیدیت. همونجوری که اگه الان ازت بپرسم با فلانی چطور بود( صد سال پیش) می‌تونی لحظه به لحظه‌اش رو استادانه برام شرح بدی. شاعر می‌شی وقتی ازش حرف می‌زنی. مهم نیست چقدر مست و های بودی، اما همه چی خیلی شفاف یادته، چون هزار بار اونو نشخوار کردی. چون هنوز وقتی بهش فکر می‌کنی شکمت می‌پیچه، چون دردش یادت مونده. چون هنوز می‌تونی چشماتو ببندی و غرق لذت بشی از یک اتفاقی که صد سال پیش افتاده. نه کنار دریا، نه تو ویلای فلان، نه تو فلان جاده، که تو خونه دانشجوی‌ات کنار سه تا همخونه دیگه.
منتها ماها لازم داریم سه روز بریم هزار دلار خرج کنیم که غروب رو لب دریا ببینیم و بعد بیایم بگیم سفر رومانتیک بود. رومانتیک مای اس!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند