نمی‌فهمم. رفتار آدم‌هایی را که قرار است «بالغ» باشند را نمی‌فهمم. چون نمی‌فهمم هی خودم را زیر سوال می‌برم. بعد به خودم می‌گویم اینکه نمی‌توانی رفتاری را توجیه کنی دلیلی نباید شود که خودت را زیر تیغ بکشی. ممکن است من اشتباه کرده باشم یا یک جای کار من ایراد داشته باشد، اما باز به خودم می‌گویم که آدم بالغ می‌آید این را می‌گوید. می‌گوید فلانی! فلان کار تو ناراحتم کرده. نباید فلان کار می‌کردی. حتی توضیح هم لازم نیست. اصلا می‌گوید دیگر نمی‌خواهم قیافه تو را ببینم! برو گم شو! اما می‌گوید!‌ اینها را یا به زبان می‌آورد یا یک جوری حالی طرف می‌کند. آخر در سال ۲۰۱۵- در فاصله کمتر از ده مایلی طرف- وقتی می‌دانی در این خراب شده بالاخره ما چشم توی چشم می‌شویم، اینطور یک دفعه بی‌توضیح آب شدن و زیر زمین رفتن و جواب ندادن و کلا این اداها برای چیست؟
نمی‌دانم. ممکن است تعریف ما از «بلوغ» متفاوت باشد. هر چه هست،‌ من هر چند هفته یکبار من داستان این غیب شدن به یادم می‌آید و چند ساعتی با خودم درگیرم که یعنی چه. بعد یک بار می‌روم توی این دایره ابدی که خب کجای کار ممکن است اشتباه بوده باشد و بعد باز به این نتیجه می‌رسم که…نه. به نتیجه‌ای نمی‌رسم. یادم می‌رود تا چند هفته بعد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.