برمی‌گشتیم خانه من. یک جا ایستادیم که شراب بخریم. من ماندم توی ماشین. وقتی برگشت شراب و دسته گل را داد دستم. گفتم داشتم با خودم فکر می‌کردم گل می‌خرد یا نه. گفت اگر مرا می‌شناختی باید با خودت فکر می‌کردی که گل چه رنگی می‌خرد، نه اینکه گل می‌خرد یا نه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.