جاده همیشه حال مرا بهتر می‌کند.
چند روز آمده‌ام سفر جاده‌ای با یک دوست فیلسوفم. بدون بچه. بحث‌های خوبی می‌کنیم و غذا و شراب خوب می‌خوریم و جاده یک زیباترین جاده جهان است و من فکر می‌کنم که مسافرخانه من از تک تک مسافر خانه‌هایی که توی آنها می‌ایستیم قشنگ‌تر است.

همزاد جان، جای شما بسی خالی است در تمام این احوالات ذکر شده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک لحظه‌هایی هست نصفه‌ شب‌ها که آدم بیدار می‌شه از گرمی نفس معشوق به پشت گردنش. ای امان از اون بیدار شدن‌ها.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

.The question of love, is the question of time. it passes, it dies. always. always. always

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نشسته بودیم لبه تخت. من نمی‌دانستم چه کنم. دلم نمی‌خواست بغلش کنم. ذره‌ای. اما اعصابم از اینکه دلم نمی خواست خورد شده بود. اما نمی‌خواستم. من گریه‌اش را خیلی دیده‌ام اما این مدل گریه را هیچ‌وقت. من گفتم ببین من تمام شده‌ام. چیزی نمانده از من. تو الان داری یک چیزی را که دیگر نیست می‌خواهی و این اتفاق نمی‌افتد. بعد گفتم من نمی‌دانم که الان چه کنم. اگر می‌خواهی بیا بغلم.
وقتی آمد بلغم گفت همه چیز عادلانه است. یک روز تو عاشقم بودی و من نبودم، حالا من عاشقتم و تو نیستی.

این ناعادلانه‌ترین عدل جهان است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جاناتان امس کشف جدید من در ادبیات معاصر آمریکاست. ادبیات طنازش. من نمی‌دانم معادل این ژانر در ادبیات فارسی چه کسی را داریم یا اصلا کسی این مدل طنز شناخته شده است یا نه. رابطه من با ادبیات فارسی هم محدود شده به نوشته‌های خارج از ایران و از داخل خیلی خیلی دور شده ام. در هر حال یک مدل طنزی مثل طنز دیوید سداریس که با طنز مثلا رومن گری خیلی فرق دارد. یا آگوستین برونه یا همین جاناتان امس. الان کتاب پنجمی است که در دو هفته گذشته ازش شروع می‌خوانم. یک شب Wake Up Sir را شروع کردم و فکر کنم هنوز به آخر فصل اول کتاب هم نرسیده بودم که از آمازون همه کتاب‌هایش را سفارش دادم. نمی دانم اگر امس را اول می‌شناختم اصلا اینقدر از بقیه خوشم می‌آمد یا نه. یک طنز غریبی تلخی که آینه یک چیزها توی فرهنگ آمریکایی است. مفاهیمی مثل خانواده، بچگی، پول، الکل، مواد، رنگ پوست یا حتی سیاست که باید توی آن کشور برود توی خونت و برای ما مثلا ممکن است خیلی فرق کند. بعد بتوانی از بیرون نگاه کنی و ببینی بعضی‌ها چه دردناک‌تر یا زیباتر از همین مفاهیم توی فرهنگی که ما تویش بزرگ شدیم هست.
مقایسه هم نکنیم باز هم ادبیات خوبی است که حداقل حال مرا سرخوش می‌کند.
داریم کسی را توی این ژانرا در ادبیات معاصر ایران؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کمردرد رسما زمینگیرم کرده. درد به شانه ها و گردن میزند و از این حجم قرص مسکن خودم هم دیگر میترسم. بیمه درست و حسابی هم ندارم که بروم دکتر و فیزیوتراپ. دلم میخواهد از درد فقط گریه کنم. واقعا نمیدانم چه باید کرد. 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر کنم دو یا سه صبح بود. باید بر می‌گشتم خانه. تلفنم خاموش شده بود. دست نگه داشتم و یک تاکسی نگه داشت. نمی‌خواستم حرف بزنم. اما راننده می‌خواست. می‌توانستم محترمانه بگویم من نمی‌خواهم حرف بزنم. اما دیدم ساعت سه صبح است. فکر کردم او هم اگر دست خودش بود این وقت شب خوابیده بود. دیدم همه ما یک جور بدبختیم. گفتم با وجود اوبر و لیفت وضع کار و بار چطور است. شاکی بود. مثل همه راننده تاکسی‌های دیگر که بازارشان با این شرکت‌های تازه و این «اقتصاد مشارکتی» که به لطف اپلیکشن‌ها و استارت آپها آمده کساد شده. یک ذره حرف زد که چقدر وضع بد شده. من خیلی گوش نمی‌کردم راستش. یک دفعه پرسید چرا من تاکسی سوار شدم و «اوبر» نگرفتم.
می توانستم بگویم چون تلفنم خاموش شده و اگر روشن بود، حتما اوبر می‌گرفتم. چون پولش احتمالا نصف پول تاکسی می‌شد و راننده‌اش با آدم حرف نمی‌زد. حتی لازم نبود آدرسم را بگویم. قبل از اینکه سوارم کند آدرسم را می‌دانست. من می‌گفتم سلام. سوار می‌شدم و وقتی می‌رسیدم می‌گفتم تنک یو و بعد توی اپلیکشن بهش پنج ستاره می‌دادم و نباید حساب می‌کردم که حالا اگر ده درصد انعام بدهم کم است و یک رسید نمی‌دهد دستم که من خجالت بکشم و مجبور شوم بگویم لطفا اینقدر هم برای انعام حساب کنید. اصلا می‌توانستم هیچی نگویم. کسی که مرا مقید نکرده بود به راننده تاکسی جواب بدهم.
دروغ گفتم. برایش یک دروغ گنده بافتم. گفتم من به این شرکت‌ها معترضم و فکر می‌کنم باید تا جایی که می‌شود تاکسی سوار شد. یک مقدار در خصوص اینکه اقتصاد مشارکتی حقه احمقانه‌ای است حرف زدم (به نظرم واقعا هست. اما من در استفاده و بزرگ‌تر شدن این حقه شریکم.) راننده یک لحظه به سمت من برگشت. حالش به طرز واضحی تغییر کرده بود. گفت فکر نمی‌کردم کسی از جوان‌های این شهر این حرف را بزند. من گفتم همه مثل هم نیستند. نگفتم که من هم مثل همه هستم، اما دارم دروغ می‌گویم که تو خوشحال شوی. دروغ می‌گویم چون که من دیگر احتمالا هیچ وقت تو را نمی‌بینم و ساعت سه صبح است و این خوشحالی تو چیزی از من کم نمی‌کند و من خوشبختانه به جهنم اعتقاد ندارم و بنابراین برای این دروغی که دارم به تو می‌گویم در آن دنیا نمی‌سوزم.
راننده گفت کاش همه مثل تو فکر می‌کردند. توی دلم گفتم چقدر خوشحالم که همه مثل من دروغ‌گو نیستند. هر چند اگر گاهی آدم‌های سر راه زندگی به آدم دروغ می‌گفتند و بعد پیاده می‌شدند و می‌رفتند هم چیزی ازشان کم نمی‌شد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

رابطه سالم هیچ ربطی به آنچه تصویر ما از عاشقیت است ندارد. کدام‌یک از عشاق ما رابطه سالم داشتند؟ مجنون و لیلی کارشان از نظر عاطفی درست بود یا آن دردی که بدبخت فرهاد با هر تیشه به خودش می‌زد از نظر علوم روانشناختی امر طبیعی بود؟

یک جوری از همان لحظه تولد که برایمان شعر می‌خوانند، رفته توی سرمان که عشق یعنی پرپر زدن و آواره شدن و زخمی شدن و آخرش هم دست کم مردن! شما یک عاشق و معشوق در تاریخ و ادبیات ما را نشانه بیاورید که رابطه سالم داشتند. هر دو در اقتصاد رابطه شریک بودند، با هم آشپزی می‌کردند، تفریحات مشترک داشتند، سفر می‌کردند، با هم در مرود کتاب‌های‌ تازه‌ای که خوانده بودند، از ترس‌ها و حسادت‌ها و آرزوهایشان (غیر از ناله کردن) با هم حرف می‌زدند و بدون رفتار پسیو-اگرسیو طوری می‌توانستند دو تایی با هم معاشرت کنند و چه می‌دانم…همین چیزها که رابطه‌های سالم دارند. نداشتند دیگر. فکر کنید شیرین یک روز می‌آمد سر کوه می‌گفت فرهاد جانم بس است. بیا برویم با هم علف بکشیم و توی رودخانه تف کنیم ببینیم تف کداممان بیشتر می‌رود بعد با هم منطقی در خصوص حضور خسرو در این زندگی حرف بزنیم ببینیم آیا می‌شود سه تایی یک کاری بکنیم یا نه. اگر نمی‌شود هم تو واقعا نیا اینطور خودت را تکه پاره نکن با این تیشه‌ات. یا لیلی به جای ظرف و ظروف شکستن، به مجنون می‌گفت که عزیزم دلم برایت تنگ شده و مرا با تو میلی است. بیا برویم یک گوشه میل‌هایمان را بکنیم توی هم.

نه که در ادبیات غرب وضع بهتر باشد. آنجا هم همین است. اصلا ما عشق را با غم و درد گره زده‌ایم و با افسردگی و همیشه هم کمالش مرگ است. یا مرگ نویسنده یا مرگ شخصیت.
همین دیگر. ما یک ایده‌آلی رفته توی کله‌مان که در غیر آن فکر می‌کنیم یک جایی می‌لنگند. یعنی اگر هیچ‌جا واقعا نلنگد و همه چیز به خوبی و خوشی جلو برود ما باید یک دامبولی در بیاوریم و خرابش کنیم چرا که نمی‌توانیم ته آن سرمان قبول کنیم که این هم اتفاقا می‌تواند رابطه خوبی باشد و لزوما خوب بودن به معنای حوصله‌سر بر بودن نیست و معشوق حتی می‌تواند گاهی عوضی نباشد. اما خب دیگر…رابطه سالم بلد نیستیم و اگر هم مشخصاتش را در تئوری یاد بگیریم، دلمان راضی نمی‌شود به آن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Suspended Sentences

این اولین کتابی است که از Patrick Modiano می‌خوانم آنهم چون مریم گفت که ترجمه انگلیسی کتابش خوب است. نمی‌دانم کتابی ازش به فارسی ترجمه شده یا نه.
اگر عکس می‌بینید یا عکس دوست دارید و اهل خاطره‌های خیلی دورید، خواندنش را پیشنهاد می‌کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Suspended Sentences بسته هستند

Between the World and Me

من نمی‌دانم کتاب Between the World and Me نوشته Ta-Nehisi Coates چقدر می‌تواند برای خواننده خارج از آمریکا- یا حتی در آمریکا که اخبار و سیاست و مسایل مربوط به نژاد و طبقات اجتماعی را دنبال نمی‌کند- جالب باشد. اگر اینها را دنبال می‌کنید کتاب یک شاهکار است. نامه‌ ای پدر سیاه‌پوست به پسر نوجوانش است که در سال ۲۰۱۵ و با تمام اتفاقاتی که در چند سال اخیر در خصوص رفتار سازماندهی شده سیستم سیاسی و قضایی آمریکا با سیاهان (و رنگین‌پوستانی مثل ما) دارد حرف می‌زند. ادبیاتش با نوعی نگاه انتقادی آکادمیک از مسئله نژاد ترکیب شده و به خصوص استفاده از کلمه «بدن» به جای «زندگی» سیاهان، خیلی خیلی رنگ آکادمیک و در عین حال شاعرانه‌ای به تمام کتاب داده.

*یک ترسی که می‌ترسم ترجمه این کتاب و بدون دانستن بستری که حرف کتاب در آن شکل گرفته باعث آن شود، برداشت از واقعیت کتاب (که کاملا درست است) به جای همه حقیقت است. یعنی تصویر خب خیلی بزرگتر از تصویری هست که در این کتاب گوشه‌ای از آن- به درستی- ذکر می‌شود. مشخص است که یک نویسنده در یک کتاب نمی‌تواند همه تصوایر را نشان دهد و همه ما دنیا را از گوشه تجربیات خودمان می‌بینیم. مثلا کتاب خواندن لولیتا در تهران (نوشته آذر نفیسی) به نظر من واقعا اتفاقاتی بود که در ایران برای بخشی از آدمها افتاده بود، اما اعتراضی که به آن داشتیم این بود که این همه تصویر نیست و ایران خیلی چیزهای دیگر هم هست و فقط اینقدر که تو می‌گویی سیاه نیست. به نظر من آذر نویسی و هر نویسنده دیگری وظیفه ندارد همه تاریخ اجتماعی بستر یک داستان را بازگو کند و خواننده باید عقلش برسد که این همه تصویر نیست. در مورد این کتاب هم به نظرم ترجمه یا خواندنش بدون دانستن همه واقعیت می‌تواند کاملا یکی یکی از مطالب کیهان باشد در مورد وضعیت زندگی در آمریکا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Between the World and Me بسته هستند