بلوط من

به سرم زده بود که اینجا را ببندم. احتیاج به درد داشتم و خودکشی در اینجا برایم نهایت دردی بود که می‌توانستم تصور کنم. به طور جدی زده بود به سرم که اینجا را ببندم. اما آنقدر به جانم بسته شده که انگار بخواهم دستم را ببرم. با اینکه نمی‌نویسم با اینکه اصلا دیگر آنقدر ازش خجالت می‌کشم که حتی به سراغش نمی‌روم اما نتوانستم. می‌دانم یک روز اتفاق می‌افتد. اما الان وقتش نیست. روز ۲۶ مارچ شد ده سال. توی ده سال هر شاخه‌ای دیگر همان دیواری می‌شود که دارد به اش می‌پیچد. آنقدر توی هم رفتن اند که دیگر نمی‌شود جدایش کرد. اگر جدایش کنند حتی اگر شاخه زنده بماند دیگر هیچ وقت آن شاخه نخواهدشد. من از اینجا همین تصویر را دارم. این جا ده سال است دیوار من است. جان من است. نمی‌دانم الان اصلا اگر اینجا نبود این آدم کجا بود یا چه می‌کرد. حتی تصوری از لوا بدون بلوط ندارم. هیچ.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بلوط من بسته هستند

که لزوما خوب یا بد نیست. فقط ادم باید حواسش باشه که خودش می‌خواد، یا بدون اینکه بدونه شده همون تصویری که می‌خواست ازش فرار کنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تویتر و اینستاگرام دلیل ننوشتن نیستن. فی‌الواقع تلوزیون قاتله نوشتنه. قبلنا بعد از سکس، آدم سیگار می‌کشید می‌نوشت. الان شراب می‌خوره میشینه جلو تلوزیون.
در ضمن، همین چیزاست آدما رو زن و شوهر می‌کنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من از اینکه دیگر نمی‌توانم بنویسم دلم می‌سوزد. اما فعلا کاریش نمی‌توانم بکنم. نوشتن در وقتی می‌آید که نباید بنویسم و نمی‌توانم بنویسم.
دروغ هم است اگر بگویم اینستاگرام و تویتر جای اینجا را نگرفته است. گرفته‌اند. اما من همچنان مقاومت می‌کنم در برابر نگاه داشتن اینجا. شاید یک روز برگردد که دلم بسوزد اگر اینجا را ببندم.
مثل همه کارهایی دیگری که این روزها می‌کنم برای اینکه بعدا دلم نسوزد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ساعت کاری ام به وقت شرق آمریکاست. این به این معنی است که من در اینجا، غرب، باید ساعت پنج سر کار باشم. سرکار بودن را به این معنا برای خودم تعریف کردم که هر چقدر هم که له باشم و خواب، خودم را از توی تخت می‌کشم بیرون، چیزی غیر از حوله می‌پوشم و می‌روم می‌نشینم پشت میز کار. بعد از فکر کنم پانزده سال دسکتاپ خریده ام که بهانه‌ای برای آوردن لپ‌تاپ توی تخت برای کار نداشته باشم. سه هفته اش گذشته و اعتراف می‌کنم فقط یکی دوبار از توی تخت شروع کردم. یک اتاق این خانه را کرده‌ام اتاق کار. خودم را مجبور می‌کنم که آنجا باشم و کار کنم. غیر از جلسات، کسی به من کاری ندارد و باید خودم کارم را تمام کنم. اما سعی می‌کنم بمانم توی همان اتاق.
اما عادت پنج صبح بیدار شدن را نمی‌شود مثل بوق ساعت فقط برای پنج روز کاری تنظیم کرد. روزهای آخر هفته هم فوقش بتوانم تا هفت بخوابم. بیدار می‌شوم. الان صبح زود شنبه است. قهوه درست کرده ام و رفتم توی باغچه نیمه‌کاره.
خانه بالای یک تپه است. جایی در شرق سن فرانسیسکو. از اینجا خلیج و پل گلدن گیت معلوم است. محله نه شلوغ است نه خلوت. اما الان، هفت صبح شنبه، پرنده هم پر نمی‌زند. سگ و گربه هم به دنبال من آمده‌اند توی حیاط. گربه یک چشمش به سگ است که نپرد رویش و سگ یک چشمش به من که ببیند آیا حواسم هست به پریدنش روی گربه یا نه. خل شده‌ام از دست این دوتا.
امروز یک سگ دیگر هم می‌آید که باز چند هفته‌ای پیش ما باشد. از سگ‌های پناهگاه وفا. تا برایش خانه دائم پیدا شود. ما، ضمیری که هنوز نمی‌دانم چطور باید از آن استفاده کنم، تصمیم گرفتیم که سگ‌های پیر را بیشتر نگه‌داری کنیم. این سگ هم هفت هشت سالش است.
کارهای خانه تقریبا تمام شده. تمام خانه را رنگ کردم. پدرم هم در آمد. اما تمام شد. یک دیوار را کردم تخته سیاه. یک دیوار را رسما تبدیل به بار کردم و رویش جعبه‌های قدیمی چسباندم برای مسکرات. یک گوشه هم می‌شود گلخانه. این گوشه هنوز درست نشده است.
وقتی بی‌خانمان شده بودم چند ماه قبل، گل هایم را سپرده بودم به افرا که مراقبشان باشد. اما رفتم دیدم چقدر سرحال و خوب است حالشان و چقدر افرا خوب مواظبشان بوده و حالا همه بچه و نوه دار شده‌اند. دلم نیامد برشان گردانم. گفتم آنها بمانند همانجا. من دوباره باغچه درست می‌کنم.
حیاط کوچک است. البته هر حیاطی نسبت به آن باغ خانه حمیرا کوچک است. اما این هم کار زیاد دارد. بابا آمده و دور حیاط را نرده کشیده که برای سگ‌ها امن باشد. تازه یک بخشش را بیل زده‌ام و فعلا گوجه کاشته‌ام. اما بذر خریده‌ام برای سبزی‌ها و صیفی‌های بیشتر.
قبل از اینکه کارم را شروع کنم فکر می‌کردم خب حالا که ساعت کاری‌ام دو بعد از ظهر تمام می‌شود، می‌توانم دنبال کار دومی هم باشم. اما وقتی ادم ساعت پنج شروع می‌کند، ساعت دو هم جانش تمام می‌شود. هنر کنم به همین باغچه و خانه برسم و سگ‌ها را راه ببرم. کمی ترجمه می‌کنم اما کمتر از آنچیزی هست که برنامه‌اش را داشتم.
شومینه خانه و فلز برنج براقش روی اعصابم است. اما خانه اجاره‌ای است و کاری اش نمی‌توانم بکنم. (البته بماند که دیوارهای همین خانه اجاره‌ای را هم سیاه کردم) . فعلا یک سری کوسن افغان انداخته‌ام جلوی شومینه . زمستان هم که لابد وقتی روشن بشود، دیگر به برنج نگاه نمی‌کنم. آتش هست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هنوز دارم به مسئله اثبات انسانیتم فکرنمی‌کنم در هیچ دوره‌ای از تاریخ بشریت، اثبات انسانیت چنین پیوند ناگسستنی با ریاضیات داشته بوده باشد. (و البته به این سادگی باشد.)
چند روز پیش به محمد گفتم که بیا لورکا را ببریم راه برویم خودت هم از درخت برو بالا. بله. ما چنین دوستانی داریم که «هابی»شان از درخت بالارفتن است. (پر رو تر از آن هم هستندکه با یکی دو بار افتادن و دو دست و دوپا و سر شکستن از رو بروند.) گفت ای ول. میاید. بعد چند ساعت بعد تکست داد که راستش را بگویم؟ دیگر از درخت بالا نمی‌روم. طبیعی بود که باید می‌پرسیدم حالت خوب است. گفت آره. بعدی گفت که این روزها همه اش مسئله حل می‌کند و حالش خوب است. این دوست من فیزیک‌دان است و دلش برای مسئله تنگ شده چون از وقتی وارد بازار کار احمقانه شده، دیگر مسئله ریاضی ندارد که حل کند.
بعد یادم آمد من چقدر عاشق مسئله حل کردن بودم. یعنی عاشق ریاضی در واقع. هنوز هم هستم. منتها دیگر مغزم تحلیل رفته و نمی‌کشد. تا بیست و چند سالگی، حتی سال‌ها بعد از آنکه مهندسی را ول کردم،‌حالم که بد بود مسئله ریاضی حل می‌کردم. مغزم را جمع می‌کرد. حالم را خوب می‌کرد. اما بعد یادم رفت. بسکه حل نکردم الان توان هیچ مسئله ریاضی را ندارم.
من اگر قرار بود دوباره درس بخوانم حتما فیزیک نظری می‌خواندم. یعنی حتی یک لحظه هم شک ندارم که فیزیک نظری می‌خواندم. برای ریاضی‌اش. یعنی احتمالا برای ریاضی‌اش که مثل شراب است.
یکی بیاید شروع کند با من ریاضی کار کردن. یک ساله مثل قبل می‌شوم. قول می‌دهم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آمدم که یک چیز دیگر بنویسم. در مورد خانه و دو تا از دوستانم که رفته اند در یک جایی شبیه روستا زندگی می‌کنند. اما آمدم وارد وردپرس شوم، از من اسم و پسورد را خواست و بعد خط زیری اش نوشته بود «انسان بودن خود را ثابت کنید.» و جلویش نوشته بود ۲ به علاوه ۹ که میشد یازده و من با وارد کردن عدد یازده در مربع، انسان بودن خود را ثابت کردم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جایی که در آن اقامت دارم تقریبا پنجاه دقیقه با محل کارم فاصله دارد. پیش یکی از دوستان دوران بچگی‌ام مانده‌ام. بیست سال اول زندگی تقریبا هر هفته همدیگر را می‌دیدم. برای اینکه برویم چند روز پیش هم بمانیم گریه می‌کردیم. اما بعد او یک دفعه در نوزده سالگی شوهر کرد و آمد آمریکا. (آن موقع باید می‌گفتم که رفت آمریکا). من از شوهرش خیلی بدم می‌آمد. دلیل داشتم. اما دلیلم را نمی‌گفتم. فکر می‌کردم نباید زندگی‌شان را خراب کنم. آمدند آمریکا و جدا شدند. مثل همه ما. الان یک شوهر دیگری دارد. شوهرش هم خوب است. اما ما دیگر هیچ حرفی برای گفتن به هم نداریم. رسما هیچ حرفی نداریم. گاهی حرف آدم‌های همان بیست سال اول زندگی را می‌زنیم، اما پانزده سال است هیچ حرف دیگری اضافه نشده. گاهی در مورد مارک لوازم آرایش با هم حرف می‌زنیم و به من می‌گوید چه کرم‌هایی را بخرم که اغلب پول من نمی‌رسد به آن‌ها. اما یک چیزی هست. یک چیزی هست که همان بیست سال اول ساخته شده که ما با هم راحتیم. از من نمی‌پرسد که شب کجا هستم و کی میایم و چرا یک شب لایعقلم و یک شب گریه می‌کنم. فقط می گوید که هوا برفی است. مثل آدم رانندگی کن.
حالا اصلا شروع نکردم که در مورد دوستم حرف بزنم. خواستم برنامه زندگی‌ این چند هفته را بگویم. صبح خیلی زود بیدار می‌شوم و می‌روم سر کار. یک ماشین کوچک کرایه کرده ام که در برف و بوران می‌لرزد. اول هفته پنج تا تخم مرغ آب پز می‌کنم و روزها به عنوان صبحانه می‌خورم. همان اول هفته می‌روم تریدر جوز و پنج تا سالاد هم می‌خرم و می‌گذارم توی یخچال سر کار. به عنوان ناهار. سر راه قهوه می خرم. سردم است و لباس گرم بدرد اینجا بخور ندارم.
آن سال که از واشنگتن بر می‌گشتم دهات خودمان همه لباس‌های گرمم را همان‌‌جا گذاشته بودم. الان هم گفتم برای یک ماه نروم لباس نخرم. بله. می‌گفتم. از اداره بیرون نمی‌آیم تا شب شود. به طور خوبی کار می‌کنم. به طور متوسط نه ساعت. باید هشت ساعت کار کنم اما کار زیاد است و من هم می‌خواهم قبل از اینکه برگردم یک چیزهایی تمام شود. در ثانی برگردم که چه بشود. یک رمان رومن گاری همراهم هست که نمی‌خواهم تمام شود چون خیلی خوب است و اگر زود برسم خونه باید بشینم بخوانمش و تمام می شود. این می‌شود که روزی نه ساعت کار می‌کنم. چند باری هم رفتم بیرون. یک سری آدم اینجا می‌شناسم و آدم های تویتری و اینستاگرامی را هم می‌بینم و همه مهربانند و یکی بهم یک کاپشن و یک دستکشن داد که جانم را نجات داد.
بعد بر می‌گردم خانه و وقتی بر می‌گردم هنوز دوستم از کتابخانه برنگشته. خیلی درس می‌خواند. به عمرم ندیدم کسی اینقدر درس بخواند. من دیگر نمی‌توانم درس بخوانم. مغزم از چند سال پیش ایستاد. حتی یک شماره تلفن را هم نمی‌توانم از بر کنم.
آن وقت‌ها که با مادربزرگم تمرین خواندن می‌کردم، لابد سی سال پیش، و مادر بزرگم می‌گفت که از یک جایی آدم دیگر مغزش نمی‌کشد من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. اما حالا می فهمم. مغز می ایستد. یک چیزهایی هم سرعت ایستادنش را بیشتر می‌کند.
آخر هفته قبل رفتم دی سی و در عرض دو روز سی نفر آدم دیدم و این وسط رفتم یک جایی شش هفت ساعت هم رقصیدم. گاهی می‌مانم از این همه انرژی که چطور یک روز می‌آید و می‌زند به سر من که هفت ساعت رانندگی کنم بروم یک جایی و شبش بروم هفت ساعت برقصم و فردایش هفت نفر آدم ببینم. این بار که رفتم دی سی دیدم دوستان خوبی آنجا دارم اما همچنان شهرش جای من نیست. بوستون شاید جای من بشود، (نمی‌شود) اما دی سی نه.
همین. روزها همین است. شب ها هم سعی می‌کنم به زور الکل نخوابم. تعطیلات خیلی الکل خوردم و ترسیدم. حالا سعی می‌کنم فقط آخر هفته ها الکلی باشم.
دو هفته دیگر مانده. می‌خواهم فردا با رئیسم حرف بزنم که آیا می‌شود یک هفته زودتر برگردم یا نه. می‌خواستم آخر هفته بعد بروم نیویورک. اما اگر بشود که برگردم بی خیال نیویورک می‌شوم.
یک عالمه چیزهایی هست که باید بنویسم اما نمی‌نویسم. چون که در مورد آدم های واقعی است. چون در مورد فکر هایی هست که در مورد آدم های واقعی می‌کنم و الان خیلی از آدم های واقعی می‌ترسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اخلاقم بده (به درک که نباید ه گذاشت اینجا). دلم  برای بوی لورکا داره میمیره و نمیدونم سه هفته دیگه رو چه جوری دووم بیارم. 

بوستون خوبه. من خوب نیستم. 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم می خواهد باز عاشق شوم. دلم می‌خواهد دوباره قلبم و جانم بلرزد. نمی‌دانم کی یا چه جوری. اما من نمی‌خواهم این چیزی که الان هست، مرا بکشد توی خودش. از این می‌ترسم. از راحتی جایم می‌ترسم و نمی‌خواهم گیر کنم توی آن قسمت راحتی زندگی. نه که بد باشد. نه. خیلی هم خوب است. الان تنها چیزی است که لازم دارم. تنها چیزی که ممکن است جان رفته را به من برگرداند، اما من آدم دراز مدت ماندن توی جای راحت نیستم. این نه فضیلت است نه عدم آن. این هم یک جور است. شاید هم تغییر کند. شاید تاثیر سن را دست کم می‌گیرم. شاید زیادی روی سن تاکید می‌کنم. نمی‌دانم. دلم آن را می‌خواهد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند