ساعت کاری ام به وقت شرق آمریکاست. این به این معنی است که من در اینجا، غرب، باید ساعت پنج سر کار باشم. سرکار بودن را به این معنا برای خودم تعریف کردم که هر چقدر هم که له باشم و خواب، خودم را از توی تخت می‌کشم بیرون، چیزی غیر از حوله می‌پوشم و می‌روم می‌نشینم پشت میز کار. بعد از فکر کنم پانزده سال دسکتاپ خریده ام که بهانه‌ای برای آوردن لپ‌تاپ توی تخت برای کار نداشته باشم. سه هفته اش گذشته و اعتراف می‌کنم فقط یکی دوبار از توی تخت شروع کردم. یک اتاق این خانه را کرده‌ام اتاق کار. خودم را مجبور می‌کنم که آنجا باشم و کار کنم. غیر از جلسات، کسی به من کاری ندارد و باید خودم کارم را تمام کنم. اما سعی می‌کنم بمانم توی همان اتاق.
اما عادت پنج صبح بیدار شدن را نمی‌شود مثل بوق ساعت فقط برای پنج روز کاری تنظیم کرد. روزهای آخر هفته هم فوقش بتوانم تا هفت بخوابم. بیدار می‌شوم. الان صبح زود شنبه است. قهوه درست کرده ام و رفتم توی باغچه نیمه‌کاره.
خانه بالای یک تپه است. جایی در شرق سن فرانسیسکو. از اینجا خلیج و پل گلدن گیت معلوم است. محله نه شلوغ است نه خلوت. اما الان، هفت صبح شنبه، پرنده هم پر نمی‌زند. سگ و گربه هم به دنبال من آمده‌اند توی حیاط. گربه یک چشمش به سگ است که نپرد رویش و سگ یک چشمش به من که ببیند آیا حواسم هست به پریدنش روی گربه یا نه. خل شده‌ام از دست این دوتا.
امروز یک سگ دیگر هم می‌آید که باز چند هفته‌ای پیش ما باشد. از سگ‌های پناهگاه وفا. تا برایش خانه دائم پیدا شود. ما، ضمیری که هنوز نمی‌دانم چطور باید از آن استفاده کنم، تصمیم گرفتیم که سگ‌های پیر را بیشتر نگه‌داری کنیم. این سگ هم هفت هشت سالش است.
کارهای خانه تقریبا تمام شده. تمام خانه را رنگ کردم. پدرم هم در آمد. اما تمام شد. یک دیوار را کردم تخته سیاه. یک دیوار را رسما تبدیل به بار کردم و رویش جعبه‌های قدیمی چسباندم برای مسکرات. یک گوشه هم می‌شود گلخانه. این گوشه هنوز درست نشده است.
وقتی بی‌خانمان شده بودم چند ماه قبل، گل هایم را سپرده بودم به افرا که مراقبشان باشد. اما رفتم دیدم چقدر سرحال و خوب است حالشان و چقدر افرا خوب مواظبشان بوده و حالا همه بچه و نوه دار شده‌اند. دلم نیامد برشان گردانم. گفتم آنها بمانند همانجا. من دوباره باغچه درست می‌کنم.
حیاط کوچک است. البته هر حیاطی نسبت به آن باغ خانه حمیرا کوچک است. اما این هم کار زیاد دارد. بابا آمده و دور حیاط را نرده کشیده که برای سگ‌ها امن باشد. تازه یک بخشش را بیل زده‌ام و فعلا گوجه کاشته‌ام. اما بذر خریده‌ام برای سبزی‌ها و صیفی‌های بیشتر.
قبل از اینکه کارم را شروع کنم فکر می‌کردم خب حالا که ساعت کاری‌ام دو بعد از ظهر تمام می‌شود، می‌توانم دنبال کار دومی هم باشم. اما وقتی ادم ساعت پنج شروع می‌کند، ساعت دو هم جانش تمام می‌شود. هنر کنم به همین باغچه و خانه برسم و سگ‌ها را راه ببرم. کمی ترجمه می‌کنم اما کمتر از آنچیزی هست که برنامه‌اش را داشتم.
شومینه خانه و فلز برنج براقش روی اعصابم است. اما خانه اجاره‌ای است و کاری اش نمی‌توانم بکنم. (البته بماند که دیوارهای همین خانه اجاره‌ای را هم سیاه کردم) . فعلا یک سری کوسن افغان انداخته‌ام جلوی شومینه . زمستان هم که لابد وقتی روشن بشود، دیگر به برنج نگاه نمی‌کنم. آتش هست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.