دلم می خواهد باز عاشق شوم. دلم می‌خواهد دوباره قلبم و جانم بلرزد. نمی‌دانم کی یا چه جوری. اما من نمی‌خواهم این چیزی که الان هست، مرا بکشد توی خودش. از این می‌ترسم. از راحتی جایم می‌ترسم و نمی‌خواهم گیر کنم توی آن قسمت راحتی زندگی. نه که بد باشد. نه. خیلی هم خوب است. الان تنها چیزی است که لازم دارم. تنها چیزی که ممکن است جان رفته را به من برگرداند، اما من آدم دراز مدت ماندن توی جای راحت نیستم. این نه فضیلت است نه عدم آن. این هم یک جور است. شاید هم تغییر کند. شاید تاثیر سن را دست کم می‌گیرم. شاید زیادی روی سن تاکید می‌کنم. نمی‌دانم. دلم آن را می‌خواهد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.