دوشنبه ۱۶ اکتبر
تا ظهر روی یک پروپوزالی کار کردم. نه برای ARTogether . برای یک کار دیگر.
بعد نشستم روی bylawی ARTogether. بایلا همان اساسنامه سازمان است.
ساعت ۴ با یک خانمی قرار داشتم در پارک شهر بغلی. شهر اوریندا. سگ‌ها را برداشتم و همراه خودم بردم که آنها هم در پارک بچرند. خانمه نیامد. تا چهار و نیم منتظر ماندم. ایمیل زدم که امیدارم حالت خوب باشد.
در راه برگشت، تصادف کردم. البته نمی‌دانم اگر من خودم به ماشینی نزده باشم و ماشین دیگر به من زده باشد هم اسمش می‌شود تصادف کردم یا نه. در هر حال یک ماشینی از پشت زد به ما.
همیشه این ترس را داشتم که با بچه‌ها در ماشین تصادف کنم. یارو محکم زد. نه آنقدری که کیسه هوای من باز شود. پای من روی ترمز بود. اما بچه‌ها ترسیدند. یک مدت ماشین من ماشین سگها بود و حالا از وقتی زوئی کمردرد گرفته ماشین میثم را ماشین سگ‌ها کردیم که زوئی در آن راحت‌تر می‌خوابد. یک تخت برایش توی ماشین گذاشتیم. لورکا هم که تخت ابدی خودش را پشت صندلی راننده دارد.
زوئی پرت شد پایین و لورکا هم پرت شد به جلو. نه خیلی شدید. اما ترسیدند. من سریع ماشین را خاموش کردم و بعد فکر کردم تنها چیزی که آن موقع در ذهنم بود اینکه بچه‌ها چیزی نشده باشند. حتی فکر گردن و دست خودم را هم نکردم.
چیز خاصی نشد. پشت ماشین رفت تویش که حالا باید به بیمه زنگ بزنیم و از این بدبختی‌های تلفن و تعمیرگاه بکشیم. اما حالمان خوب است.
آمدیم خانه. من کمی کار کردم. رفتم ورزش. بعد شب با حسین دوباره اسکایپ کردیم سر فرم‌های مالیات.
میترسم که همینطوری فرم‌ها را بفرستم. می‌ترسم آخرش مجبور بشوم بروم پول وکیل بدهم.

ورکشاپ فردا را که آلیس باید اجرا می‌کرد کنسل کردم. با نگار و سمیه حرف زدم برای آن پیک نیک دو هفته آینده. به پالا تشر زدم که چرا اینستاگرام را آپدیت نمی‌کند. با دو گالری قرار گذاشتم که بروم حرف بزنم ببینم اصلا سیستم نمایشگاه‌ها و گالری‌ها چطور است. به بازار آنلاین فکر کردم و طرح‌هایی برایش زدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تکست دادم بیایید خانه ما.
زنگ زده می‌گوید ما فلان جاییم اگر بیاییم سمت شما سی چهل دقیقه طول می‌کشد. شما آنجا می‌مانید؟
می‌گویم اینجا خانه خودمان است. فکر کنم بمانیم!
می‌گوید نه منظورم این است که دیر نمی‌شود؟ مطمئنی؟ تعارف نمی‌کنی؟
می‌گویم آدم حسابی اگر حس تو این است که من دارم تعارف می‌کنم نیا.
می‌گوید اعصاب نداری‌ها!

چرا نسل شما تعارفی‌ها از بین نمی‌رود؟ چی باعث می‌شه فکر کنید منظور مردم از نه بله و از بله نه است؟ بعد هم چند بار پیش آمده که طرف در جواب تعارف نمی‌کنی؟ بگوید راستش چرا! تعارف می‌کنم. لطفا نیایید! منقرض شوید الهی!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اکتبر ۱۴
شنبه بود اما یک جلسه داشتم با سهی. دعوتش کردم برای هیت مدیره. یه ذره حرف زدیم در مورد وظایف و کارها و انتظارات. بالاخره تونستم بدون رودربایستی- البته اونم با یه عالمه اهم اهم- بگم که کار زیاده و باید کسی باشه که بتونه بخشی از کارها رو به عهده بگیره. سهی چون خودش تو سیستم کارهای با پناهنده‌هاست از مشکلات و نارسایی کارهای این سازمان‌ها خبر داره و این میتونه کمک بزرگی باشه برای بهینه کردن کار.
حالا بیشتر باید در مورش شرح وظایف باهم حرف بزنیم.

قرار گذاشتیم که دو هفته بعد یک پینک نیک برای بچه‌ها- ی خانواده افغان که سهی باهاشون کار می‌کنه- برگزار کنیم. کتابخونی‌‌، نقاشی روی صورت، و یه سری کارهای این مدلی با ناهار.
در مورد وضعیت این سری پناهنده‌های افغان اینجا- که با سازمانی که سهی باهاشون کار میکنه- در ارتباطن به طور مفصل باید توضیح بدم.

به مخترعان بستنی و سیب زمینی سرخ‌کرده باید جایزه نوبل خوشحال‌کردن بشریت رو اهدا می‌کردند. دنیا بدون بستنی و سیب زمینی سرخ‌کرده از اینی که هست مزخرف‌تر می‌بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دیشب به خودم آمدم دیدم روی تختم یک کامپیوتر هست، یک موبایل، یک سگ، یک قوطی بستنی، یک قوطی نوتلا و یک بسته M & M. فهمیدم که پریودم نزدیک است و خودم یادم رفته!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اکتبر ۱۳

ظهر یک جلسه طولانی با خانمی داشتم که ممکن است کمک کند به مدیریت مالی و فاندریزینگ پروژه. یکی از بچه‌ها چند هفته قبل معرفی‌اش کرد. در جلسه اولی که با هم صحبت کردیم گفت یک ماه کارهایت را نگاه می‌کنم و بعد تصمیم می‌گیرم که باهات کار کنم یا نه. این جلسه دوم (بعد از معارفه) بود. هفته قبل تلفنی صحبت کرده بودیم و این دفعه اولین باری بود که حضوری هم را می‌دیدم.
نکاتی را گفت که خیلی مهم است. مخصوصا برای من که پول هیچ وقت دغدغه‌ام نبوده. نه اینکه پول دار باشم یا پول داشته باشم، اما پول دغدغه‌ام نیست. نشست حساب و کتاب کرد و گفت از وقتی این کار را شروع کردی فقط هزینه‌هایت بالای سی هزار دلار شده است. بدون حقوق خودت. به حساب خود من هزینه‌ها در سطح چهار پنج‌هزار دلار بود. اما به قول او من هزینه بنزین و قهوه و جلسه و …را در نظر نگرفته‌ام در حساب و کتاب‌هایم.
هفته آینده یک ماه در نظر گرفتن من تمام می‌شود. گفت دو هفته دیگر هم ادامه می‌دهد قبل از اینکه تصمیم بگیرد.
برای هفته آینده یک تکلیف دور و دراز داد از برآورد هزینه ها و همینطور مشخص کردن تمام وظایف داخل پروژه

نشستم تمام کارهایی را که برای اداره پروژه لازم است نوشتم. یعنی مسئولیت‌ها را در واقع. همه آن‌کارها را که این مدت انجام دادم و می‌دهم و همه کارهایی را که اگر نیرو داشتم انجام می‌دادم. کسانی که برای هیت مدیره در نظر گرفته بودم همه می‌توانند مشاورین خوبی شوند، اما الان به گروهی احتیاج دارم که کار هم بکنند.
هفته آینده با تک تک افرادی که الان در هیت مشاورین هستند قرار جلسه حضوری دارم. احتمالا این لیست را ببرم بگویم من برای اداره این پروژه به افرادی نیاز دارم که از پس از این کارها بر بیایند. ببینم آیا خودشان حاضرند یا کسی را می‌شناسند.
—–
رفیقم زنگ زده می‌گوید فلانی حامله است. زنگ بزن تبریک بگو. می‌گویم برای چه. میگوید می‌فهمد که خبر را شنیدی و تبریک نگفتی و زشت است. می‌گویم زن حسابی. تبریک را وقتی باید بگویم که از شنیدن این خبر خوشحال شده باشم. وقتی برایم هیچ فرقی نمی‌کند که در زندگی فلانی دارد چه اتفاقی می‌افتد چرا باید الکی ادای کسی را در بیاورم که برایش فرق می‌کند. زنگ بزنم باید بگوی وای چقدر خوشحال شدم (که نشدم. ناراحت هم نشدم. هیچی نشدم). یا باید بپرسم خب بچه کی بیرون می‌آید؟ (برایم فرقی ندارد که کی بیاید.) مادر خودت میاید پیشت یا مادر شوهرت ؟( به من چه!) بچه اولت خوشحال و هیجان زنده است؟ (واقعا احساس بچه شش ساله‌اش به من چه ربطی دارد؟ درس بچه‌داری می‌خواهم یاد بگیرم؟) کاری داشتی حتما بگو! (بی‌خود می‌گویم. من علاقه‌ای به انجام کارهایش ندارم!) خب چرا باید زنگ بزنم اینهمه ادا در بیاورم در صورتیکه می‌توانم اصلا زنگ نزنم!
رفیقم گفت آدم نمی‌شوی و قطع کرد.
تکست دادم گفتم عوضش وقتی به تو زنگ می‌زنم حالت را بپرسم یا حرف بزنم حالا حالیت می‌شود که واقعا به خاطر اینکه برایم مهم بود زنگ زدم نه چون زشت است!
جواب داد که بمیر!
—-

آمدیم دو دقیقه بسکتبال ببینیم حواسمان از دنیا پرت شود، آنقدر که تبلیغ در زمان زلزله چه کنیم در زمان آتش سوزی چه کنیم در زمان سیل و طوفان چکار کنیم پخش کردند وسط دوتا شوت که بدتر لرزش بدن گرفتیم.


آدمها که سگ ندارند چیزهایی خیلی خیلی خیلی زیادی را از دست می‌دهند. اگر بچه داشته باشند و امکانش را داشته باشند ( که خیلی ها دارند) می‌توانند مطمئن باشند که بچه‌هایشان خیلی از لحاظ عاطفی بالغ‌تر بار می‌آیند. سگ‌ها آدم‌ها را بهتر می‌کنند. مجبورشان می‌کنند بهتر شوند تا از روی حیوانات خجالت نکشند.
—–

همانقدر که تبلیغات سی ان ان شامل وایگرا و داروی دیابت و این چیزهاست تبلیغات کانال‌های ورزشی روی ملنیال‌های همسن و سال من است. تبلیغات ماشین بزرگتر که سگتان تویش جا شود، اپلیکشنی که وقتی مادر گرلز نایت اوت دارد خیالش راحت باشد و دوربین داشته باشد، شلواری که هم بشود سر کار پوشید هم در استدیوی یوگا،


هیچ چیزی در جهان هستی این لیاقت را ندارد که به خاطرش بستنی را از زندگی‌تان کنار بگذارید. فکر کنید بمیرید و به قدر کافی بستنی نخورده باشید! واقعا هیکل اسکارلت جوهانس داشتن ارزشش را داشت؟ نه!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اکتبر ۱۲
باید یک کارهای ترجمه را تمام می‌کردم. ترجمه خیلی دلخراشی بود. حالم از ظهر بد است.
هوا از یکشنبه دود گرفته. سونوما سوخته. آتش به سنتا رزا رسیده. امروز کلستگا را خالی کردند. اینها همه شهرهای کوچک محبوب من در ای اطراف هستند که از یکشنبه در حال سوختن اند. سی و پنج هزار خانه سوخته تا حالا. سی و پنج هزار خانواده الان بی سر پناه هستند. خیلی است. خانه دوستم (که یکی از معلم‌های پروژه هم هست، هنوز معلوم نیست آیا بلایی سرش آمده یا نه. هنوز نمی‌توانند به آن اطراف بروند.)

دیروز یلدا گفت که برای هیت مدیره حتما و صد در صد سراغ کسانی بروم که بهشان خیلی اعتماد دارم و میشناسمشان. من از اول کار در مورد بورد می‌ترسیدم. اصلا از همان دلایل اصلی ثبت نکردن در اول کار هم پیدا کردن هیت مدیره خوب بود.

من با یک سری آدمها از اول کار در مورد مسائل مختلف مشورت می‌گرفتم. از چندتا هنرمند،‌از یک تراپیست، از یک هنر درمانگر- از مونا- از جاکلین آدامز (برکلی جامعه شناسی درس می‌دهد: داستانش را آخر این می‌گویم.) و چند نفر دیگر …به همه آنها هم از اول گفتم من شما را هیت مشاوره در نظر می‌گیرم نه هیت مدیره و هر وقت قرار شد ثبت کنیم،‌ آنوقت در مورد آن حرف می‌زنیم. سعی هم کردم که همه را هر ما نسبت به اتفاقاتی که افتاده آپدیت نگه داشته باشیم. هر چند وقت تلفن می‌کنم یا ایمیل می‌زنیم.

اما الان من برای هیت مدیره کسانی را لازم دارم که گوشه کار را بگیرند. من احتمالا تا مدت خیلی خوبی پولی برای استخدام کسی نخواهم داشت و این پروژه- مخصوصا با بلندپروازی‌های من آدم کاربلد می‌خواهد. منظورم این است که من اگر باید سه روز را صرف پرکردن یک فرم کنم، یک وکیل می‌تواند نیم ساعته تمامش کن. یا وقتی من تمامش کردم نگاه کند مطمئن شویم که همه چی اش درست است. در حد کمک‌های اینطوری باید افراد متخصص وجود داشته باشد. یک نفر که کارهای مالی زیر دستش باشد. و منظورم از زیر دست هم همان است که نظارت کند ببیند من درست انجام می‌دهم یا هر کار دیگر.

باید بروم با آدمها حرف بزنم. آنهایی که میشناسمشان. ببینم کسی هست که قبول کند. باید اول یک لیست بنویسم که چه کسانی را لازم دارم. مشکلم از روز اول این بود و هست که رویم نمی‌شود به آدمها بگویم -آدمهایی که میشناسمشان- بگویم که بیاید وقت صرف پروژه من کنید. می‌دانم که اشتباه می‌کنم. می‌دانم که خیلی ها -اصلا احتمالا همه شان- اینطور فکر نمی‌کنند. مسئله این است که برای این کار باید وقت ساخت. وقت همه آدمها پر است. برای کار این مدلی باید از یک چیزی کم کرد تا جا باز شود. رویم نمی‌شود از آدم‌ها بخواهم که اینکار را بکنند.
حالا هفته بعد را باید صرف تصمیم گیری و صحبت با آدم‌ها بکنم.

در هر حال روز خوبی نبود. دلم می‌خواست گریه کنم. فقط دلگرفتگی بی‌دلیل بود. کلافگی. گلافگی غمگین.
لورکا یک هفته است تنش را می‌خاراند. فردا نوبت دکتر دارد.
—–
همان اوایل تابستان که من تازه کارم را با CERI شروع کرده بودم مونا یک نامه فوروارد کرد از خانم به اسم دکتر جاکلین آدامز. این خانم استاد جامعه شناسی برکلی هستند و تحقیقشان هم در زمینه استفاده از هنر -به خصوص هنرهایی که به طور دسته جمعی انجام می‌شوند- برای درمان تراما است. یک کتاب هم نوشته در مورد اینکه چطور زنان شیلایی پس از کودتای پینوشه داستان‌هایشان را با چهل تکه و روی پتوها نقاشی کردند. از روی ایده همین کتابش شاید با آلیس یک ورکشاپ تنظیم کردیم روزگاری.
در هر حال آدامز می‌خواست که با CERI در تماس باشد و مونا هم وصلش کرد به من که «کارهای هنری ما به عهده ایشان است.» ما یک ایمیل هایی رد و بدل کردیم و تقریبا تابستان با آلکساندرا در ارتباط بود. اها. خانم آدامز سوئدی هستند و تابستان را در اروپا بودند. بعد که آمد در سپتامبر یک قرار گذاشتیم در کافه لیلا (خب داستان کافه لیلا را هم باید بگویم.) و خیلی نازنین بود و اصلا آخر کار خودش گفت که اگر آدم برای بوردتان لازم دارید من هستم. یک سری آدمها را هم به من وصل کرد. اما بعد از آن دیگر غیر از اینکه من ایمیلی از کارها آپدیتش کردم دیگر کاری با هم نداشتیم. حالا دوشنبه باهاش قرار گذاشتم. در یک پارک بازی در اوریندا. که بچه اش بازی کند و ما حرف بزنیم.
باید تا دوشنبه مشخص کنم که دقیقا از او چه می‌خواهم.
——
کافه لیلا یک کافه در غرب برکلی است. چند چراغ بالاتر از سمساری که من تویش کار می‌کردم. فضای بسیار خوبی دارد. با یک حیاط دلپذیر- که سگها هم را هم می‌شود در آن نگاه داشت-. غذاها و چایی‌های خوبی هم دارد. کلا من قرارهای کاری ام را اگر قرار است در نزدیکی‌های خودمان باشد را در آنجا می‌گذاریم. یک صاحب فلسطینی هم دارد که آدم خوبی است. کلا فضای خوبی دارد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کتبر ۱۱
تا ظهر روی نامه‌ای که می‌خواهم هفته بعد به اعضای بورد بزنم- در واقع یک سری را دعوت کنم که عضو برد شوند- کار کردم. درفت را تمام کردم و فرستادم الکساندرا بخواند و نظر دهد. خجالت می‌کشم هی مزاحمش می‌شوم. سر کار تمام وقت هست و باید یک مقاله را هم برای یک مجله تا هفته آینده تمام کند. اما کس دیگری فعلا نیست که هم غلط‌های دیکته‌ای مرا بگیرد و هم با جریان کار آشنا باشد و بداند که بی‌ربط ننوشتم.

ظهر با یک خانمی که خودش سازمان غیرانتفاعی خودش (یک سازمان آموزشی)‌را در سال ۲۰۰۸ به راه انداخته و الان خیلی موفق است قرار داشتم. این جلسه دومی بود که با هم داشتیم. جلسه اول ماه آگوست بود که کل کار را برایش تعریف کرده بودم. گفتم که می خواهم به عنوان مشاور کنار پروژه باشید. قبول کرد. کارش قبل از این سازمان، مشاوره دادن به سازمان‌های غیر انتفاعی بود.

امروز هم از اتفاقتاتی که از آگوست به این طرف افتاد حرف زدم و گفتم که گیجی ام از کجاست و نقطه شروع را گم کردم.
گفت واقعیت این است که متاسفانه تمام کسانی که سازمان‌های غیر انتفاعی را شروع می‌کنند سال‌های اول فقط باید از جیب خرج کنند. این را می‌دانم. اما می‌خواهم حداقل وقتی دارم از جیب خرج می‌کنم بدانم که استراتژی درستی دارم.

با هم در مورد برنامه یک ساله و پنج ساله حرف زدیم. گفت می‌خواهی پنج سال دیگر کجای این پروژه باشی. بودجه‌ات چقدر باشد. گفتن این حرف‌ها روی کاغذ خیلی راحت است.
بهم تکلیف داد که تا دو هفته دیگر-که دوباره به دیدنش می‌روم- بودجه پنج سال آینده را تنظیم کنم.
فکر کنم هفته آینده کلا روی این کار کنم.

بعد دیرترک رفتم ملنو پارک خانه حسین اینها. تا دوازده شب با حسین روی فرم اداره مالیات کار کردیم. معمولا این کار را وکیل باید انجام دهد. اما پول وکیل خیلی می‌شود. پول ثبت کردن هم خودش می‌شود ۸۵۰ دلار. همه ترسم این است که دوباره و چند باره کاری بشود. نصف شب برگشتم خانه. اما خوابم نمی‌برد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اکتبر ۱۰
صبح رفتم یک برنامه ای که دوست تازه ام، سهی- تراپیستی که در یکی از این سازمان‌های پناهندگی کار تراپی می‌کند و کارگاه مادران و بچه‌های افغانمان هم به کمک او برگزار شد- دعوتم کرده بود. یک پنلی بود که سه نفر در آن صحبت می‌کردند و موضوعش خشونت خانگی در بین جامعه پناهندگان بود. چه خانواده‌های همجنسگرا و چه غیرهمجنسگرا.

چقدر آمار خشونت خانگی بالاست در بین خیلی از این گروه‌ها. چقدر جای فضای امن همزبان خالی است. مثلا اگر الان یک زن افغان یا ایرانی یا سوری پناهنده که چند ماه هم هست به اینجا رسیده اگر حتی بداند که در این مملکت می‌تواند به پلیس شکایت کند و حتی جراتش را بکند که به پلیس زنگ بزند بعدش چه اتفاقی برایش می‌افتد؟ تعداد شلترهای زنان قربانی خشونت به شدت کم است. همیشه باید در صف بود و اینکه زبان فارسی یا دری ندارند. بنابرین اگر زن از خانه بیرون هم بزند جایی را ندارد که برود. کاری نمی‌تواند بکند. زبان بلد نیست. رانندگی بلد نیست. چه باید بکند؟

اگر بخواهیم خیلی کلی بگویم شروع زندگی در آمریکا برای یک پناهنده و یک مهاجر بسیار فرق دارد.

چند مدل مهاجر داریم. یا دانشجو بوده و آمده که احتمالا حالا درس خوانده و یک کاری دارد که مانده. حتی اگر کارش هم خوب نباشد زبانش آنقدری خوب شده که بتواند گلیمش را از آب بکشد بیرون یک طوری.

یا اینکه بستگان کسی بودند (همسر و مادر و پدر و خواهر و برادر و …) که باعث می‌شود وقتی میایند اولش خیلی دست تنها نباشند و یکی باشد کمی دستشان را بگیرد و راه و چاه را نشانشان دهد. (باز هم می‌گویم. دارم کلی گویی می‌کنم.)

اما پناهنده‌ها وضعیت متفاوتی دارند. اغلب آنها آواره شده بودند که مجبور شدند بیایند. اغلبشان نمی‌خواستند کشورشان را ترک کنند و مجبور شدند. بنابراین به طور کلی پناهنده‌ها دیرتر در آمریکا شروع به وارد اجتماع شدن، کار کردن، مستقل شدن و همرنگ شدن با اجتماع می‌شوند بچه‌ها و نوجوان‌ها وضعشان بهتر است. اما پدر و مادرهایشان داستان‌های دیگری دارند.


تا جایی که مشاهدات من نشان می‌دهد بین تمام کشورهایی که در حال حاضر از آنها به آمریکا پناهنده می آیند، وضع ایرانی ها از همه بهتر است. سوری‌ها و عراقی‌ها و سودانی‌ها و کامبوجی …آواره شده بودند و بعد از سال‌ها در کمپها بودن به اینجا رسیده‌اند. اما ایرانی‌ها به چند طریق می‌توانند پناهنده شوند. (باز تاکید کنم کسی که از خارج از آمریکا به عنوان پناهنده به این کشور می‌آید با کسی که در آمریکا تقاضای پناهندگی می‌کند و قبول می‌شود و می‌ماند دو مدل مختلف هستند. به اولی می‌گویند Refugee به دومی می‌گویند Asyle اینها از لحاظ پروسه ورود و اسکان خیلی با هم متفاوت هستند. )

چون ما الان در ایران جنگ نداریم پناهنده‌ها یا پناهنده‌های مذهبی (بهایی. زرتشتی. مسیحی. کلیمی) هستند یا پناهنده های سیاسی. باز هم با یک جمع بندی کلی می‌شود گفت که این افراد حداقل از نظر فرهنگی متوسط درنظر گرفته میشوند و خیلی‌هاشان هم در این کشور کس و کاری را داند. یا گروه مذهبی یا دوستان یا فامیل‌ها. یعنی وضعشان خیلی با خانواده‌ای که از یکی از روستاهای افغانستان آمده و هفت تا بچه صفر تا هفت ساله دارند و سن پدر و مادر هنوز به چهل هم نرسیده متفاوت‌اند. از نظر مالی و فرهنگی خیلی فرق دارند.

آنهایی هم که در اینجا تقاضاهی پناهندگی می‌کنند حتما یک طوری اول توانسته اند خودشان را به آمریکا برسانند. وضع آنها فرق دارد.
در کل وضع پناهنده‌های ایرانی از بقیه گروه‌هایی که من دیدم بهتر است.
——
یکی از سخنگویان پنل خانمی بود به اسم ایمی واتسون که در دفتر IRC در شهر سکرمنتو مسئول برنامه‌های جنسیت و کلاس‌های فرهنگی است. خیلی خوب حرف زد. آمار جالب (و البته ترسناکی) هم داشت. اما غیر از آمار چیزی که نظر مرا جلب کرد این برنامه جنسیت در سکرمنتو است. در منطقه ما من مشابهش را ندیدم. به نظر میرسید واتسون جامعه فرهنگی افغان را خوب می شناسد. گفت که در یک سال گذشته دو هزار نفر از افغانستان وارد سکرمنتو شده‌اند که تقرییا همه شان خانواده کسانی هستند که در مقر نیروهای امریکا در تمام افغانستان کار می‌کردند. بنابراین افراد مناطق روستایی و غیر شهری هم زیاد هستند بینشان.
بعد که رسیدم خانه یک ایمیل بهش زدم و تشکر کردم و گفت اگر وقت کند دلم می‌خواهد در مورد این برنامه ها بیشتر بدانم.
—-
در نهایت هدف غایی من از ARTogether بوجود آوردن فضای امنی برای افراد است. زنان و دختران مخصوصا.


ایمی گفت که یک ون دوازده نفره برای حمل و نقل افراد دارند. چقدر لازم است برای این کارها. برای کار خودم هم در نهایت.

داستان خشونت خانگی شد و تعلیمات زمان کارم در شلتر به یادم آمد و هم اینکه چقدر چقدر چقدر چقدر علائم خشونت خانگی بین دوستان و اطرافیانی که حتی باهاشان نزدیک هم هستیم زیاد است متنها به هر دلیلی به خودم اجازه نمی‌دهم چیزی بگویم. هیچ کداممان به هم نمی‌گوییم.
همین هفته گذشته بود که داشتیم با یکی از دوستان نزدیکم که سال پیش جدا شده حرف می‌زدیم و من داشتم بهش می‌گفتم که چرا واقعا من در تمام این مدت رابطه شان- که بسیار ابیوسیو بود به طور بسیار واضحی- چیزی نگفته بودم با آنکه دوست نزدیکم بود.
چقدر چیزهایی که در شلتر به آدم‌ها یاد می‌دهند را به راحتی در مورد غریبه‌ها اجرا می کند اما به دوستانش که می‌رسد چیزی نمی‌‌گوید.
—-
خشونت خانگی هم یکی دیگر از مسائلی که سازمان‌های اسکان پناهندگان جوابی برایش ندارند.

ظهر با ندیم رفتیم فا خوردیم و زندگی کمی بهتر شد.


با سهی قرار گذاشتم که شنبه با هم صحبت کنیم. می‌خواهم برای هیت مدیره دعوتش کنم. منتها باید تا آن زمان دقیقا بفهمم که چه چیزی را ازش می‌خواهم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سپتامبر ۲۰۱۷
این ماه سپتامبر- تا امروز که ۱۲ اکتبرر است و من این را می‌نویسم. خیلی دوران مهمی در حیات ARTogether بود و هنوز هست. و اتفاقات خیلی زیاد و مهمی افتاد. نمی‌دانم بهتر است اینها را تا اینجا منتشر کنم و به روزانه نویسی برسم و در همان روازنه نویسی هم افکار و اتفاقات این مدت را تعریف کنم یا اینکه گشادی را کنار بگذارم و بنویسم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

غیر از بی‌پولی مشکل دیگری که در این ماه‌ها داشتم دست و پا کردن تیم برای کار بود.
کار غیردولتی به این معنا نیست که کسی در آن حقوق نگیرد. (خود من ده سال است همه زندگی‌آم از طریق حقوق این سازمان‌ها تامین می‌شود). اما اول کار، تا پولی بدست بیاید کارها معمولا به صورت داوطلبی انجام می‌شود. البته تکلیفم از اول با معلم‌ها و هنرمندها مشخص بود. آنها حق‌الزحمه دریافت می‌کردند.

ملت وقتی به هنرمندها و معلم‌ها می‌رسند فکر می‌کنند آنها هوا می‌خورند و می‌پوشند و خرج زندگی ندارند. من از روز اول این را می‌دانستم که یا حقوق می‌دهم به این افراد یا کار را شروع نمی‌کنم. البته اگر کسی بگوید که می‌خواهد کار داوطلبی کند، من استقبال می‌کنم، اما چیزی نیست که من پیشنهاد دهم.

اما همه کار فقط برگزاری کلاس نیست. برای برگزاری این کلاس باید کلی کار انجام شود. این‌ها کارهای اداری،‌ ایمیل، تلفن، هماهنگی و غیره هستند که اصلا به اندازه خود ورکشاپ‌ها تفریحی نیستند. رسانه‌های اجتماعی باید آپدیت شوند، با ده‌ها نفر باید حرف زد و به مراسم گوناگون رفت. به دنبال منبع برای پول و نیرو بود و ….
نه که کسی داوطلب نشده باشد. اما اغلب اول علاقه نشان می‌دهند ولی وقتی با واقعیت کار مواجه می‌شوند، در جا می‌زنند. بعد هم چون اسم کار داوطلبی است (خیلی‌ها) فکر می‌کنند هر وقت، وقت داشته باشند می‌توانند انجامش دهند یا کار اوقات فراغت است. در حالیکه وقتی تیم اینقدر کوچک است و اول کار، هر کاری کار مهم و واجب به حساب می‌آید.

این خیلی اذیتم کرد چون همه اش خودم را زیر سوال می‌برم که شاید مدیریت من درست نباشد.

یک چیزی که سعی کردم از اول به هر کسی که در این پروژه شریک همکاری می‌کند بگویم این است که این پروژه من نیست. واقعا هم نیست. آن چیزی که اسمش را می‌گذاریم Community Building برای همه ماست. به همه اینطور ارائه می‌کنم و کردم که خودشان را باید جزوی از تیم بدانند. پروژه مال همه ماست. همینطور سعی کردم از نیروهای داوطلب بپرسم که خودشان چقدر می‌توانند و می‌خواهند کار کنند یا در چه حوزه‌ای. فکر می‌کنم یک اشتباه هم این بود. یعنی من باید مشخص می‌کردم که در چه حوزه‌هایی به آدم نیاز دارم و بعد بر اساس آن دنبال نیرو بگردم.

این اتفاق در مورد اعضای بورد هم افتاد. یعنی آدم‌ها اول قول همکاری و مساعدت- مخصوصا در مسائل تخصصی را- می‌دهند، اما وقتی می‌گویی که باید در جلسه شرکت کنند یا می‌توانند فلان کار را انجام دهند، جا می‌زنند.

در ماه آگوست یک اینترن دیگر هم به گروه من و الکساندرا و جولیت اضافه شد. پالا یک دختر ۲۱ ساله است که در دانشگاه برکلی درس حفاظت از محیط زیست و هنر می‌‌خواند. پالا و جولیت هفته‌ای هر کدام هفته‌ای ۴ ساعت برای ARTogether کار می‌کنند و کارشان نوشتن گزارش از ورکشاپ‌ها و به روز رسانی تویتر و اینستاگرام است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند