دوشنبه ۱۶ اکتبر
تا ظهر روی یک پروپوزالی کار کردم. نه برای ARTogether . برای یک کار دیگر.
بعد نشستم روی bylawی ARTogether. بایلا همان اساسنامه سازمان است.
ساعت ۴ با یک خانمی قرار داشتم در پارک شهر بغلی. شهر اوریندا. سگ‌ها را برداشتم و همراه خودم بردم که آنها هم در پارک بچرند. خانمه نیامد. تا چهار و نیم منتظر ماندم. ایمیل زدم که امیدارم حالت خوب باشد.
در راه برگشت، تصادف کردم. البته نمی‌دانم اگر من خودم به ماشینی نزده باشم و ماشین دیگر به من زده باشد هم اسمش می‌شود تصادف کردم یا نه. در هر حال یک ماشینی از پشت زد به ما.
همیشه این ترس را داشتم که با بچه‌ها در ماشین تصادف کنم. یارو محکم زد. نه آنقدری که کیسه هوای من باز شود. پای من روی ترمز بود. اما بچه‌ها ترسیدند. یک مدت ماشین من ماشین سگها بود و حالا از وقتی زوئی کمردرد گرفته ماشین میثم را ماشین سگ‌ها کردیم که زوئی در آن راحت‌تر می‌خوابد. یک تخت برایش توی ماشین گذاشتیم. لورکا هم که تخت ابدی خودش را پشت صندلی راننده دارد.
زوئی پرت شد پایین و لورکا هم پرت شد به جلو. نه خیلی شدید. اما ترسیدند. من سریع ماشین را خاموش کردم و بعد فکر کردم تنها چیزی که آن موقع در ذهنم بود اینکه بچه‌ها چیزی نشده باشند. حتی فکر گردن و دست خودم را هم نکردم.
چیز خاصی نشد. پشت ماشین رفت تویش که حالا باید به بیمه زنگ بزنیم و از این بدبختی‌های تلفن و تعمیرگاه بکشیم. اما حالمان خوب است.
آمدیم خانه. من کمی کار کردم. رفتم ورزش. بعد شب با حسین دوباره اسکایپ کردیم سر فرم‌های مالیات.
میترسم که همینطوری فرم‌ها را بفرستم. می‌ترسم آخرش مجبور بشوم بروم پول وکیل بدهم.

ورکشاپ فردا را که آلیس باید اجرا می‌کرد کنسل کردم. با نگار و سمیه حرف زدم برای آن پیک نیک دو هفته آینده. به پالا تشر زدم که چرا اینستاگرام را آپدیت نمی‌کند. با دو گالری قرار گذاشتم که بروم حرف بزنم ببینم اصلا سیستم نمایشگاه‌ها و گالری‌ها چطور است. به بازار آنلاین فکر کردم و طرح‌هایی برایش زدم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.