می‌خوام که بنویسم. وقت نمی‌کنم. یادم نمی‌مونه.
یکی تو تویتر گفت که محافظه کار شدم و دیگه چیزای ده سال پیش رو نمی‌نویسم. محافظه کار نشدم. …چرا. دروغ می‌گم. یه اتفاقاتی هست که نمی‌نویسم به چند دلیل: بنویسم که چی بشه- نوشتن یادم رفته- تکراری شده.
مهم نیست.
دارم پاره می‌شم از خستگی. رسما پاره. تازگی ها یه کار نیمه وقت شروع کردم. از زور بی‌پولی متشنجم. هفتاد هزار دلار قسط دانشگاه و پونزده هزار دلار قسط ماشین به کنار، الان یه بیست هزار دلاری هم به کردیت کارت‌هام بدهکار شدم بعد از اینهمه بی‌کاری و خرج از جیب برای ARTogether. قسط موبایل و بیمه ماشین و بیمه سگ و گربه که ماهانه باید داد هم بماند!
حقوق کار تازه به جوک بیشتر شباهت داره. اولا که بیست ساعت در هفته است. اما عملا بیشتر از سی ساعته. اگه ساعتی حساب کنم حقوقش میشه یک سوم کار قبلی ام. اما تو یه مرکزی هست که مال پناهنده‌های شرق آسیا و ویتنامی‌ها به خصوص هست. رئیس مستقیمم یه خانمه است که واقعا آدم حسابیه و اینکه بول شت نیست تو کارش. هم ونچر کپیتالیسته هم تو سیاست محلی اوکلند فعاله و هم اینکه این سازمان رو از زیر بار قرض دویست هزار دلاری در آورده و الان بودجه اش رو به نیم میلیون رسونده. امیدوارم ازش کار یاد بگیرم. این روزها داریم رو یه گرنتی کار می‌کنیم با هم. اما در کنارش داره کاملا ریز کاری‌های سیاست‌گذاری های عمومی (پابلیک پالسی) و چرخش مالی و این چیزای کار رو که من بلد نیستم رو بهم یاد می‌ده.
کارهای ARTogether پیش میره. فعلا به همین ماهی شش تا کلاس قانع شدم و کلاس تازه اضافه نمی‌کنم تا کسری بودجه رو بتونم تامین کنم. باید شروع به فاندریزینگ کنم که مطلقا بلد نیستم.
خیلی چیزا بلد نیستم. خیلی چیزا. هر روز که می‌گذره هی به خودم می‌گم واقعا چی فکر کردی یه کار به این بزرگی رو شروع کردی!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هفته قبل به مناسبت روز زن یک برنامه‌ای بود که من هم چند کلمه‌ای حرف زدم. در یک دبیرستانی در اوکلند. بعد سوال و جواب بود. یک نفر هم سوال کلیشه‌ای که به ورژن دبیرستانی خودت چه می‌گویی را پرسید. یک جواب الکی آن روز دادم اما خیلی به این سوال فکر کردم.
خود ۱۸ ساله را نمی‌دانم، اما به خود ۲۵ ساله خواهم گفت که تنها چیزی که اختیارش را داری و تمام دنیا سعی دارد کنترلش کند، بدن‌ات است. تن. از لحظه ای که بدنیا می‌آیم یکی قیومت تن ما را دارد. اما من ۲۵ ساله خودم بودم. خودم بدنم را زباله‌دانی افسردگی کردم. بدنم را از دست دادم برای سال‌ها. تمام نفرتی را که از خودم داشتم می‌ریختم توی تنم. برای اینکه دلیلی داشته باشم که از خودم بدم بیاید، تنم را رها کردم. بله. کسی اختیارش را نداشت، اما من هم نداشتم. فقط هم غذا نبود. تحویلش نگرفتن بود. نشناختنش بود. تنم ضعیف بود.
تنها چیزی که برای ما باقی می‌ماند، تنمان است. سلامتش مهم است. سلامت تن زن است که اینهمه محل دعواست. همه می‌خواهند به بهانه سلامت کنترلش کنند. اما کنترل خود ما کجاست؟ مهم نیست فرم بدن چه شکلی است. حرفم چاقی و لاغری نیست. سالم نگه داشتنش است. سر پا نگه داشتنش. اینکه زباله‌دانی اش نکنیم وقتی از جای دیگری ناراحتیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر می‌کنم می‌دونم گل‌‌ها کار کیه. شاید هم دلم می‌خواد که فکر کنم کیه.
دلم تنگه. تنگشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

می‌خواهم یک خانمی را استخدام کنم که کارهای بیزینس پلن را تمام کند. نمی‌رسم و چون کار خودم هم نیست، باید خیلی بیشتر از وقتی که یک متخصص می‌گذارد وقت بگذارم و آخرش هم به آن خوبی نمی‌‌شود.
کاری تحقیق برای پیداکردن گرنت‌هایی را که ما بتوانیم برایشان تقاضا کنیم را سپرده‌ام به مایلز. مایلز مرد جوانی است که دانشجوی دانشگاه سنتاباربارا (غش و ضعف) است و استاد راهنمای دوره فوق‌ لیسانس برایم پیدا کرده. نوشتنش خوب است. بقیه اینترن‌ها را سپردم به او که مدیریتشان کند. خودم این هفته درگیر کارهای حقوقی و دیدن آدم‌هایی تازه هستم.
اتفاق‌های خوبی افتاده. قرار است برای یک مدرسه در شهر کنکورد- که جمعیت افغان پناهنده زیادی دارد- مراسم نوروز برگزار کنیم.
من سه سال توی غار بودم. دیدن این همه آدم -آنهم وقتی که آدم باید خوش برخورد و حرفه‌ای و شاداب! هم به نظر بیاید- خیلی انرژی‌بر است.
فردا شب کنسرت نامجو است. بلیط داریم. اما نمی‌دانم من می‌روم یا نه. نمی‌توانم با اینهمه آدم آشنا خوش و بش کنم. آن جوکی بود که یارو می‌رفت استادیوم به یکی دست داد مجبور شد به همه دست بده، حکایت کنسرت‌ها و مراسم وطنی این‌ور آب است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ما هم تو جنگ بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم. خود من تو فقر بزرگ شدم. اما امروز با یه سری بچه دبیرستانی قوم کارن که آواره‌های بین برمه و تایلند و هستند و توی کمپ‌های پناهندگی تایلند بدنیا اومدن و بزرگ شدن، حرف می‌زدم. زندگی ماها شاهانه به نظر می‌رسه. شونزده ساله هفده ساله‌اند اما انگار هفتاد سال عمر دارن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اگر دو ماه پیش از من می‌پرسیدند می‌دانم وضع ARTogether به جایی می‌رسد یا نه، اگر می‌خواستم صادقانه جواب بدهم می‌گفتم نمی‌دانم. اما حالا می‌دانم. مطمئنم به جایی خواهد رسید. دلیلش هم این است هر روز نیازش را بیشتر احساس می‌کنم. نه تنها من،‌ بلکه آن‌ها هم که در جریان پروژه هستند. مخاطبان مستقیم و از دور. هیچ از نگرانی‌هایم کم نشده. اما می‌دانم اگر بتوانم یک مدت دیگر طاقت بیاروم و این وضع بیکاری را تحمل کنم و همینطور تمام وقت بتوانم رویش کار کنم، به جایی خواهد رسید.
اول سال بالاخره پنج نفر را پیدا کردم که عضو برد شوند. از اول هم به همه‌شان گفتم کار این است. اینقدر زمان و نیرو لازم است. اگر نمی‌توانید از اول بگویید نه. خیلی هم رک و راست جواب خواستم. اول همه گفتند بعله! ما هستیم! من هم دوباره خوشحال و شاد شدم و وقت جلسه تعیین کردم و یک هفته اجندا نوشتم و با خودم فکر کردم اولین جلسه برد چطور باید باشد و غیره که دو نفرشان دم جلسه عذر خواستند و گفتند ما نیستیم. یکی که باز عذر خواست. از یکی دیگر که اصلا خبری نشد. ماندند سه نفر. با خود من چهار نفر و خب برد نباید زوج باشد. بماند. جلسه تشکیل شد. وسط جلسه بودیم که یکی شان (با موافت یکی دیگر)‌گفت که ما فکر می‌کنیم الان وقت این نیست که ARTogether بخواهد اینطور جلو برود و سرعتش اینقدر زیاد باشد. چون پول نداریم و تو هم بیکاری، این می‌تواند یک پروژه تمام وقت و یا کار آخر هفته شود. یا اینکه برود در قالب یک سازمان دیگر کار کند.
جا خوردم. خیلی passive به نظر می‌آمد. گفتم ببینید. اولین خصیصه برد یک سازمان این است که حداقل در mission و vision و یک سری تایم ‌لاین‌ها با هم همعقیده باشند. تفاوت ممکن است در تعیین استراتژی و خطی مشی‌ها باشد، اما این تصویری که من برای ARTogether دارم اصلا همین چیزی نیست و دست بر قضا برای رسیدن به آن من هیت مدیره‌ای لازم دارم که بیاید به من مشورت بدهد که چطور باید به آن رسید نه اینکه چون رسیدن به آن سخت است، کل کار را عوض کنیم.
گفتم من نه این را قبول دارم و نه اینکه اجازه می‌دهم هر جای کار که به مشکلی بر خوردیم از هیت مدیره بشنونم که ما که گفته بودیم. بعد هم واقعیت قضیه این است که این هیت مدیره بر اساس میزان کمک مالی که این افراد به سازمان تشکیل نشده بود که من همین اول کار وا بدهم. یک خصوصیت مهم برای یک سازمان و در واقع حفظ توازن در آن این است که یکی از دو طرف از نظر مالی به شخصی وابسته نباشد. (در واقع مثل هر رابطه دیگری).
البته خب اینها را که نگفتم. دلایل دیگر آوردم.
بعد از این بحث هم یکی از افراد گفت که نمی‌تواند آن میزان وقتی را که من خواسته بودم (و بر اساس آن همه بعله گفته بودند)‌را ابه این کار اختصاص بدهد و نصفش را می‌تواند. ( تا همین امروز هم که سه هفته از جلسه گذشته هیچ خبری ازش نشده.)
بنابراین عملا من ماندم و یک نفر و نصفی برد! در حقیقت برگشتم سر جای اول.
آدم مناسب برای بورد من سراغ ندارید؟ اگر کسی باشد که این منطقه باشد که چه بهتر. اما اگر کسی باشد که بتواند از جای دیگر آنلاین هم وقت بگذارد، اما مناسب کار باشد و هم ممکن است علاقه مند باشند را هم می‌شناسید معرفی کنید من می‌روم سراغشان.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دو هفته است دارم رو یه گرنتی کار می‌کنم. امروز فهمیدم به سازما‌ن‌هایی که عمرشون کمتر از دو سال هست نمی دن. خب لامصب‌! از کجا این بدبختا پول بیارن که دو سال فعالیت کنن؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هیچ تغییر خاصی غیر از اضافه شدن اینترن‌ها اتفاق نیافتاده و روال کار همونه، اما این روز ها دلم یه ذره آروم‌تره. البته به شدت دنبال کار هستم. کاری که ازش پول در بیارم. پاره شدم رسما از بی‌پولی این مدت. نه تنها کار نمی‌کردم که خرج‌های این کارهم هست. دیگه الان به طور جدی افتادم دنبال کار که یه ذره پول در بیارم. منتها کار پیدا کردن خودش کار تمام وقته و این ARTogether از تمام وقت هم بیشتره.
اما یه روزهایی آروم‌ترم. هی می‌گم یه اتفاق خوبی این وسط می‌افته. منتها نمی‌دونم چی.
دارم یه کتاب می‌خونم در مورد بازگشت گر‌گها به یلو استون. معرکه‌است.
وقت کنم کتاب‌هایی رو که این چندوقته خوندم لیست می‌کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکی از قشنگ‌ترین بخش‌های کار کردن تو ARTogether برام اینه که با بچه‌های جوون کار می‌کنم. بچه‌های سال اول و دوم دانشگاه هستند که اینترنم (کارآموز) هستن. یه سری وب‌سایت هستند که سازمان‌هایی که دنبال اینترن می‌گردن می‌تونن برن اونجا و به دانشگاه‌ها وصلشون می‌کنه. اینه که الان ARTogether که خیلی‌از کارهای پشت صحنه‌اش رو می‌شه آنلاین و از هر جایی انجام داد، اینترن‌های آنلاین و آفلاین داره چندتا.
واقعیتش اینکه شاید اینهمه کار حتی وجود نداشته باشه، اما کار یاد دادن به اینها رو دوست دارم. تقریبا همه شون اولین باره که دارن برای یه جایی غیر از فست فود یا فروشگاه لباس کار می‌کنن. این ظرفیت‌سازی‌ها مهمه در کار برای من. خیلی.
چند روز پیش یکی ایمیل زد که ما یک کلاب تبلیغات در یکی از دانشگاه‌های ایلینوی هستیم و می‌خواهیم کارهای سوشال مدیای شما رو انجام بدیم. گفتم مشتری‌های قبلی‌تون کیا بودن. گفتن هیچکی. ما تازه خودمونو درست کردیم : – ) البته گفت تازه تشکیل شدیم. گفتم خب کلاب شما باید یک استراتژی به من بده که بگه می‌خواد چیکار کنه.
الان دیدم شش صفحه استراتژی واسم فرستادن. منتها هر صفحه یه فونته، یکی رنگیه یکی نیست، از این اشتباها که ماها می‌بینیم اونا خودشون نمی‌بینن. معموله هر کدومشون یک قسمت داشتن: تویتر، اینساگرام و …هر کی جواب خودشو کپی کرده.
اما حرف‌هایی که زدن بد نیست.
حالا تصمیم که بگیرم باهاشون کار کنم، باید اینها رو به زبون رفاقت بهشون گفت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مرگ بر من که از پنجم ننوشتم و امروز هجدم ماه است.

کارها چطور پیش‌ می‌رود؟
به اعضایی که اسمشان را از لحاظ قانونی برای هیت مدیره اعلام کرده بودم، اولتیماتوم دادم. واقعا کلمه‌اش اولتیماتوم است. یک ایمیل دعوت زدم و یک هفته گذشت و جواب ندادند. وقتی وضع اعضای بورد یک موسسه این باشد، از بقیه چه انتظاری می‌شود داشت؟ همین‌ها را گفتم. بالاخره جواب دادند. حالا هفته بعد قرار است جلسه اول برگزار شود. همه از آشنایان هستند. معمولا اولین بورد اینطور است. خیلی با همه رک و راست بودم و خواهم بود که اگر نمی‌توانند وقت بگذارند از اول مرا امیدوار نکنند. خسته شدم از این وضع دنبال مردم گشتن.

دوتا اینترن تازه استخدام کردم. هر دو بیست ساله و دانشجو. هنوز نمی‌دانم کار کردنشان چطور است. این هفته ورک شاپ‌هایمان برگزار می‌شود و امیدوارم بتوانند بیایند و بعد از آنجا کار را ادامه بدهیم.

با یک طراح وب‌سایت هم حرف زدم و قرار است کمک کند که شکل و شمایل سایت را عوض کنیم. همه چیز کند پیش می‌رود. خیلی کند.

یکی دوتا سمینار یک روزه اسم نوشتم برای یادگرفتن مدل‌های مختلف سازمان اداره کردن و پیدا کردن امکانات محلی که ممکن است در اختیارم باشد. هر هفته کلی برنامه وجود دارد که باید بروم از لحاظ مردم داری و نت ورکینگ. اینها خیلی وقت‌گیر است. مخصوصا اینکه همه می‌خواهند جایی از پروژه باشند که خیلی خوب است و من هم واقعا دلم می‌خواهد ما هی بزرگ‌تر شویم. اما همچنان برای کارهای اداری کسی نیست.
چقدر غر می‌زنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند