بایگانی دسته: بلوط

هشدار: این نوشته ممکن است پر از عبارات «دخترا شیرن مثل شمشیرن» یا بالعکس باشد. هنوز ننوشتمش پس نمی‌دانم. اول فکر کردم یک جور بدون جنسیت بنویسمش، اما خب چکار کنم. جنسیت تویش هست! من از آن دخترهایی بودم که … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آشپزی حالم را خوب می‌کند. فقط اگر یک جوری بود که من آشپزی می‌کردم بعد آشپزخانه خود به خود تمیز می‌شد، آن وقت همه به رستگاری می‌رسیدیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ع راست می‌گفت. بعضی‌ها آدم دونفره نیستند. یعنی هر کاری کنید نفر دوم یک جوری وصله زاید است. با هیچ چسبی نمی‌شود کسی را بهشان چسباند. تنهایند. باید تنها بمانند. خوب یا بدش مهم نیست، همین هست که هستند. راست … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتم انگار مسابقه داری با من. انگار همه اش حواست است که نکند «کم بیاوری». نکند حرف تو درست نباشد یا حتی نکند من بفهمم زیاد دوستم داری. گفتم شاید خیال می‌کنم، شاید ترس‌های خود من است، اما من با … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شب‌ها برایم «فارست گامپ» می‌خواند. ترجمه فارسی‌اش را. آنقدر می‌خواند تا من بخوابم. البته می‌دانیم که خواباندن یک آدم نارکلوپتیک خسته که از زور کمردرد با مسکن زندگی می‌کند خیلی کار سختی نیست، اما خب ما داستان را اینطور تعریف … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه آرزوهای جهان قبلا به فروش رفته‌اند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک بلاگر آنقدر ننوشت که مرد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چند هفته قبل داشتم به میم می‌گفتم که دیگر وضع از این بدتر نمی‌شود. یعنی ماشین که تصادف کرد و جریمه سرعت شدم و یک خرج اضافی هم از یک جایی دیگر زد بیرون و همه این‌ها ردیف شده بود، … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر می‌کردم که اگر الان یک تصویر ببینم از تو که داری کسی را می‌بوسی، تنگ بغل کرده‌ای و داری کسی را می‌بوسی، حالم چطور می‌شود. خودم می‌دانم از کجا به این تفکر رسیدم اما نمی‌خواهم توضیح دهم. مهم این … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلمه

چند روزی بودم شرق مملکت. امروز برگشتم. وقتی نبودم، از طرف شرکت بیمه آمدند و دلمه را بردند. خوشحالم که دیدنش را ندیدم. چقدر من دلمه را دوست داشتم. چقدر عزیز دلم بود. می‌دانم که فدای سرم و خودم سالم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دلمه بسته هستند