شب‌ها برایم «فارست گامپ» می‌خواند. ترجمه فارسی‌اش را. آنقدر می‌خواند تا من بخوابم. البته می‌دانیم که خواباندن یک آدم نارکلوپتیک خسته که از زور کمردرد با مسکن زندگی می‌کند خیلی کار سختی نیست، اما خب ما داستان را اینطور تعریف می‌کنیم که آنقدر می‌خواند که من بخوابم. یادم نمی‌آید آخرین باری که کسی برایم کتاب خواند کی بود. یعنی یادم می‌آید. آدمی بود که خیلی مرا دوست داشت و این داستان‌ها همیشه یک طرفه است. آدم می‌داند که دیگر هیچ وقت هیچ کس مثل آن آدم، پرستش نخواهد کرد و بعد می‌زند همه چی را خراب می‌کند. یعنی من کردم. بگذریم. داستان قدیمی است.
«فارست گامپ» حالا برای من صدای خنده‌هایش است که می‌پیچد توی خانه. نمی‌دانم لبخندهایم مال خل‌بازی‌های خود فارست است، یا خنده‌هایش. مهم هم نیست. مهم این است که آدم که از زور کمردرد فقط می‌خواهد گریه کند، با لبخند بخوابد.
خب مقدمه بس است. من گیجم. (البته خسته، مریض، بی‌پول، دزدزده، داغون، و خیلی چیزهای دیگر هم هستم، اما آنها فعلا محل بحث امشب ما نیستند.) من گیجم و نمی‌دانم گیجی‌ام را به کجا ببرم. یک چیزی بود/ هست که مثلا ادیبانه‌اش می‌شود باتلاق یا مرداب یا منجلاب حتی اگر بخواهم خیلی بار درامای داستان را زیاد کنم (ولی خدایش منجلاب نبود) که من تویش بودم/ هستم. می‌دانیم که اینها فقط در کله من هستند و به صورت متافور استفاده می‌شوند وگرنه آدم در مرداب اگر زندگی کند سیاتیک می‌گیرد. اصلا اصل این نوشته هم گیج است. من نمی‌خواهم طنز بنویسم. حتی نمی‌خواهم سارکستیک بنویسم اما خود به خود می‌رود آن طرف.
حالا من باید از این چیزی که گفتم و نمی‌دانم چیست بیایم بیرون. بایدش هم برای این است که خسته شدم. بایدش هم برای این است که دلم یک چیزهایی را می‌خواهد که در مقایسه با آن دردی که می‌کشم (درد کمر نه) لوس و سطحی اند. اصلا دلم می‌خواهد یکی برایم فارست گامپ بخواند و بخواهد که بخواند. نه اینکه من بخواهم و او بخواند. دلم می‌خواهد یک نفر بگوید دورت بگردم که کمرت اینطور شده. حالا اگر نگشت هم نگشت، ولی دلم می‌خواهد بشنوم که می‌خواهد بگردد. دلم می‌خواهد یک نفر بگوید به درک که شکمت گنده شده. اصلا زن سی و سه ساله باید شکمش گنده باشد! همین چیزهای لوس. همین چیزها که توی کتاب‌ها در شرح داغ عاشقی ننوشته‌اند.

نوشتن این پست سه روز پیش شروع شد. هنوز درفت است. من از درفت خسته شده‌ام. این پست ته ندارد. سر هم ندارد. وقتی زندگی نویسنده این‌ها را- یعنی سر را و ته را – ندارد، چرا باید پست‌هایش داشته باشد. اصلا از این پست «موو آن» کنیم. بس است.

-فارست گامپ را برده‌اند به بیمارستان روانی، چون مدال کنگره را که به خاطر جنگ ویتنام بهش داده بودند زد توی سر یکی از کارمندان سنا.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.