تصادف کردم. تصادف بد. دلمه جمع شد توی دلم. تقصیر من بود. راننده جلویی شوکه شد، اما چیزی‌اش نشد. ماشین اون گنده بود، دلمه من کوچولو و نحیف. جمع شد توی دلم. دلم کبود شده و یه ذره درد داره، اما خونریزی نداشتم. شوکش بد بود. لورکا اگه بود،‌ مرده بود. موقع رانندگی می‌شینه توی بغل من. می‌دونم نباید و خطرناکه. اما خب خودش عاشق این وقتاست و منم. می‌شینه تو بغلم و کله‌اش رو میذاره رو شونه‌هام. خب منم هلاکم. (بله می‌دونم من مادر بسیار خطرناکی هستم، ولی فعلا همینه که هست). اگه لورکا بود می‌مرد. کیسه هوای دلمه که باز شد و خورد توی سرم، فرمون هم رفت توی دلم و کمربندها هم قفل شدن. وقتی تصادف شد، فقط به خودم گفتم آخه چرا زنیکه. یه ذره حواست رو جمع کن. یه ذره.

می‌دونم که سالمم و نباید غر بزنم. بیمه‌ام فقط پول طرف مقابل رو می‌ده و بنابراین من تو این بدبختی و بی ‌پولی بی‌ماشین هم شدم. وقتی آدم بدمیاره، طبعا از همه جا بدمیآره. کاریش نمی‌شه کرد. حمیرا گفت بیا «هیل‌» ات کنم، می‌خواستم بگم تو بکش از ما بیرون، «هیل» پیش‌کش،‌اما نگفتم و به جاش تشکر کردم.

 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.