مهمان‌ها که رفتند دیدم گوجه زیاد باقی مانده. قرار بود کباب بشوند، اما اضافه ماندند. حالا نیم ساعت است که دارم خورشت گوجه و مرغ درست می‌کنم. این وسط دیدم فلفل ها هم «ممکن است» خراب شوند، آنها را هم گذاشتم توی فر که بپزم و بگذارم توی فریزر.
امروز دیدم یکی از گوجه های توی باغچه سه تا بچه داده. انگار خودم سه قلو زاییده بودم. عکسش را برای همه فرستادم. گوجه را از تخم عمل آوردن کار راحتی نیست. کدو و خیار آنقدری دردرسر ندارند. حتی لبو. اما عمل آوردن گوجه هنر می خواهد. بله. مغرورم.

از زندگی ام نمی‌دانم دیگر چه مانده که نگفته باشم و تکرار نباشد. دیروز شد دو سال که لورکا با من است. یک ماه پیش شد ده سال که اینجا را می‌نویسم. ده سال زمان زیادی است. دارم زندگی را تکرار می‌کنم.

پدر بزرگم مرد. گفتم؟
مریض بود. پیر بود. راحت شد. اما این که غم آدم را کم نمی‌کند. من دیگر بی حس شده ام در برابر مرگ. یعنی نمی‌دانم بی حس شده ام یا دیگر چاره ای ندارم. مادرم زنگ زد گفت بابابزرگ فوت کرد. تسلیت گفتم. دوتا مالی زدم و رفتم تا خود صبح رقصیدم. وسط رقص گریه کردم. پاهایم که ورم کرد،‌ رفتم بابا را رساندم که برود فرودگاه. نرسید به پدرش. اما بابا بزرگ راحت شد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.