اول بهش گفتم میام همراهت تا فرودگاه. بعد وقتی‌که واقعی شد وقت رفتنش و من هم دیگه نتونستم جلوی گریه دلمو بگیرم گفتم که نمیام. هی بغلش کردم هی گفتم برو. بعد هی دوباره کشیدمش توی خودم. آخرش گفتم برو دیگه. بعد رفت. من هی دور خودم گشتم. رفتم نشستم رو بالکنی شیشه شراب رو سر کشیدم به هوای اینکه بهتر بشم. بعد یه دفعه انگار یادم اومد که خره دیگه معلوم نیست کی ببینیش همینطوری گذاشتی بره؟ بعد دویدم سمت در. کلید رو هم یادم رفت بردارم. سه طبقه رو پرواز کردم تا پایین. در ورودی رو که باز کردم، یه پیره زنی بیرون نشسته بود. از صبح نشسته بود جلوی در ورودی و داشت خنزر پنزرهاشو می فروخت. تا من در رو باز کردم چشمم افتاد بهش. بدون هیچ حرفی، با همون چهره یخ و بدون هیچ تغییری گفت: «هنوز نرفته. من منتظر بودم تو زودتر بیایی پایین.» هنوز منتظر تاکسی وایستاده بود. من دویدم رفتم بغلش و اینقدر وایستادم تا یه تاکسی لعنتی زرد رنگی اومد سوارش کرد.
از پله‌ها که داشتم می‌رفتم بالا نگاهم افتاد به پیره زنه و سعی کردم زیر همه اون اشکا لبخند بزنم. صورتشو برگردوند از من.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.