مشکل اینه که زمان لامصب لعنتی می‌گذره. همین الان شده چهار ساعت. فردا هم میاد و میره و همینطور بقیه این هفته و ماه و بعد از اون هم….
کاش تصمیم به مردن اینقدر تصمیم سختی نبود. کاش آدم می‌تونست هر وقت اراده کنه دیگه نباشه. کاش یه الکلی باشه که آدم رو بندازه رو زمین و فقط وقتی تو دوباره پشت گردنش رو ماچ می‌کنی به هوش بیاد.
دیوارهای این اتاق چهار در سه همینطور دارن بیشتر بهم نزدیک می‌شن. گرم بودم نمی‌فهمیدم که عطرت چه می‌کنه باهام.
حالا چه کنم با این همه بوی چسبیده به ملافه‌ها؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.