Screen%20Shot%202012-10-18%20at%209.56.56%20PM.png
بخش جدید یکی از سریال‌هایی که تو سنتاباربارا می‌دیدمش شروع شد و امشب وقت کردم ببینمش. بعد که تمام شد و به آهنگ آخرش رسید، یه دفعه پرت شدم، یعنی قشنگ پرت شدم به اتاق خوابم تو سنتاباربارا. بعد تازه وقت کردم بعد از چهار ماه دلم براش تنگ بشه. اما یه دفعه بد هم تنگ شد.
تصمیمم برای رفتن از سنتاباربارا سر و تهش دو ساعت هم نبود و بعد من دوساعت بعد از یه تلفن توی جاده بودم. دفعه بعد که برگشتم برای خداحافظی با بچه‌ها و تحویل دادن کلید بود.
شهر کوچولوی زیبای دوست داشتنی گرم با بهترین ساحل و نخل های دنیا. کی برگردم بهش دوباره معلوم نیست، اما استخونی از من خورد شد تو این شهر خورد شدنی و کیف‌هایی کردم تو این شهر کیف‌کردنی و دلم براش مثل چی تنگ شده الان. واسه اون خونه لب اقیانوس و باغچه پر از شمعدونی‌ام و اون دیوانه بازی های شب هاش.
ادای دین نکردم بهش، احساس عذاب وجدان دارم. یه راهپیمایی شش ساعته هم از لب ساحل خونه خودم به مرکز شهر بهش بدهکارم که آخرش وقت نشد.
عکس بالا هم یک عکس هوایی از دانشگاهمه. دوستش دارم خیلی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.