از اینهمه هایپر بودن – بیش فعالی- خسته شدم. داروهایی که باید بخورم برای مشکل خوابم- که روز نخوابم که شب بتونم بخوابم- مزید بر علت شده. بیش فعالی و عدم تمرکزی که اغلب همراهشه، فقط به از این شاخه به اون شاخه پریدن تو صحبت کردن نیست. فقط قطع کلام دیگران نیست. آدم وقتی هایپره یه دفعه یه عالمه نقشه می‌کشه. برنامه ریزی می‌کنه و بعد بر اساس اون برنامه ریزی یه دفعه یه کارهایی می‌کنه که اصلا در حال عادی سراغشون نمی‌رفت. حرفی می‌زنه،‌ چیزی می‌نویسه که در حالت معمول نمی‌گفت،‌ نمیزد. خیلی ساده تر از اینها، غذا نمی‌خوره. یادش می‌ره غذا بخوره،‌ یعنی گرسنه و تشنه اش نمی‌شه بعد وقتی به حال ضعف و بی آبی و سرگیجه و تهوع افتاد، تازه می‌فهمه که باید غذا بخوره. رفتم کوه با دوستام، شب قبلش که اصلا نخوابیده بودم، قهوه هم اشتباهی خوردم و اینطور شد که تا چهارساعت اول مثل بز کوهی بالا و پایین پریدم و بعد اونقدر سرگیجه گرفتم که تقریبا هر قدم باید می‌ایستادم. همه هم شاکی شدند که چرا اصلا پاشدی اومدی کوه. منم خجالت کشیدم. همون روز یه عالمه مهمون دعوت کردم خونه‌ام. امشب. الان سر ظهره و من هنوز توی تختم هستم و دارم فکر می‌کنم که واقعا به چی فکر کرده بودم که بهشون گفتم براتون غذای ایرانی می‌پزم.
به چی فکر کرده بودم اون روز که گفته بودم اسم منو بذار جای اسم خودت، به چی فکر کرده بودم اون روزی که گفته بودم میام پیشت، به چی فکر کرده بودم همه اون وقتهایی که اونطور نوشتم….دیگه اینکه خسته شده باشم از خواب و بی خوابی و هایپری نیست. اصلا دیگه خستگی نیست. دارم آزار می‌بینم. دارم آزار می‌رسونم. برای کنترلش باید دارو خورد. باز هم یه داروی دیگه. هر دارو یه مرگی واسه خودش داره. بخوری یه چیزه، نخوری یه چیز دیگه است.
تلفن عذابم می‌ده. گوش دادن به پیغام‌ها به تکست ها همه اینها عذابم می‌ده. شاید یه مدت بی تلفن شدم. چطور باید آروم شد پس؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.