بایگانی سالانه: 2010

که شهر عشق من همیشه باد

لب ساحل نشسته بودم. کفش‌هایم را در آورده بودم و پاهایم در ماسه فرو رفته بود که آمد کوله پشتی‌ام را از پشت برداشت و راه افتاد. یک لحظه فکر کردم که از این آبجو فروش‌های لب ساحل است. لبخند … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای که شهر عشق من همیشه باد بسته هستند

هر روز تکرار می‌شود

– بریم اونور -ممنوعه. می‌آن یه چی بهمون می‌گن – خب فوقش بگن ممنوعه. برید بیرون. می‌ریم اون‌ وقت. – آدم عاقل چرا باید یه کاری بکن که بیان بهش تذکر بدن؟ – چون تا تذکر ندن، می‌تونی حالش رو … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هر روز تکرار می‌شود بسته هستند

شیشه

آدم نمی‌داند کی معتاد می‌شود. شاید هم بداند. بعضی‌ها از ترسش اصلا سراغش نمی‌روند. بعضی‌ها می‌گویند حدشان را و نقاط ضعف‌شان را می‌شناسند. بعضی‌ها، بعضی را سبک می‌دانند و امتحانش می‌کنند و سراغ یک سری دیگر نمی‌روند. ضابطه که ندارد. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شیشه بسته هستند

شکسپیر و پسران

حالا که از کتاب‌فروشی‌های بوداپست گفتم، از کشف هیجان‌انگیز خودم در پراگ هم بنویسم. درست است که در هر کوچه و پشت هر دری، یک بهشت در پراگ قایم شده، اما این کشف من در خیابان بود. در همان محله‌ای … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شکسپیر و پسران بسته هستند

یادداشت‌های پراکنده در سفر-۱۲

تو که قهری، ثانیه‌ها کش می‌آیند. امروز هیچ‌ وقت تمام نشد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادداشت‌های پراکنده در سفر-۱۲ بسته هستند

بوداپست و کتاب‌خانه‌هایش

معصومه در مورد سفر بوداپست نوشت، اما جا انداخت که در این شهر قدم به قدم کتاب‌فروشی دیدیم. یک طور خوبی کتاب‌ فروشی‌هایش زیاد بود. یک جاهایی هم بودند که کتاب فروشی بودند و بار. یعنی یک لیوان شراب سفارش … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بوداپست و کتاب‌خانه‌هایش بسته هستند

یادتان است که ما سه نفر بودیم؟ گاهی به سرم می‌زند و اسمشان را گوگل می‌کنم. دیشب از آن شب‌ها بود. همیشه به در بسته می‌خوردم. فکر می‌کردم حالا که در اینترنت سراغی ازشان نیست، لابد سرشان به کار و … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

باران

جایی‌ که من زندگی می‌کنم، بهار و تابستانش خشک است. آخرین باران‌ها فروردین می‌بارد و بعد می‌رود تا آبان ماه. در این هفت سال هیچ وقت باران تابستانه ندیدم. حالا اینجا، رو به رویم یک تپه سبز است و سمت … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای باران بسته هستند

گوسفند گوجه‌ای

ساعت چهار و نیم بود. همین‌طوری به یک پاساژی رسیدیم که می‌دانستیم در آن یک آرایشگاهی هست. دوستم گفت برویم جایش را ببینیم، شاید بعد من آمدم. سه ساعت بعد، من با یک کله به سان گوسفندی قرمز و ابرو‌هایی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای گوسفند گوجه‌ای بسته هستند

پنج سال گذشت

ازدواج بنیان مزخرفی است. بگذارید یک‌جور دیگر بگویم. بنیان ازدواج شاید برای خیلی‌ها دیگر کارکردی نداشته‌ باشد. ما آدم‌های دنیای ارتباطات و تغییر، سخت دیگر بتوانیم با همان قرارداد‌ یک‌نفر و برای تمام عمر زندگی‌ کنیم. کسی هم البته نگفته … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنج سال گذشت بسته هستند