بایگانی ماهیانه: دسامبر 2010

یادم بماند که یک روز بنویسم بیست آذر تا اول دی ماه را. بنویسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

درست وقتی که جانت بعد از ماه‌ها آرام شده و به طرفش غلت می‌زنی که بگویی دوستت دارم، در چشم‌هایش می‌خوانی که تمام شد. که تمام شد، که تمام شد. تمام شدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد بسته هستند

خودم هم این حال و روز را داشتم. رفتم و گشت‌هایم را زدم و فکرهایم را کردم و برگشتم به خودش،‌از همیشه عاشق‌تر، از همیشه رهاتر. حالا این منم که باید بنشینم و ببینم آیا به من برمی‌گردد یا نه. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۶

اعتمادی که یک بار ترک خورد، هیچ‌وقت مثل اولش نمی‌شود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۶ بسته هستند

یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۵

آمده بود توی خوابم که با هم فرار کنیم. یک شهر لب دریا بود، لب دریای خزر. توی خواب سبک بودم. عاشق بودم. اصلا آخرین باری که عاشق شدم چند سال قبل بود؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۵ بسته هستند

یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۴

نه توان حرف زدن دارم، نه توان شنیدن، نه انرژی خندیدن، نه حتی نای عشق‌بازی. دلم می‌خواهد فقط بغلم کند و ببوسد و من همانجا بمیرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۴ بسته هستند

یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۳

عجیب بود. بعد از آنهمه رفاقت، حالا وارد فاز تازه‌ای شدن عجیب بود. نگاهش داغ بود. خیلی وقت بود داغ بود. من خودم را به نفهمی نمی‌زدم. نمی‌دانم می‌خواستم یا نه. هنوز هم نمی‌دانم. خواستم چند روز خوش بگذرانیم. قرار … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یادداشت‌های پراکنده در سفر -۱۳ بسته هستند

چه می‌گفتم؟ نشسته بودم رو به روی دوست‌دخترش که از من پرسیده‌ بود آیا حضورش برایم ناراحت کننده است؟ اولین لقمه صبحانه روز یک‌شنبه. دروغ بود اگر می‌گفتم نه، گفتم ترجیح می‌دادم وقت بهتری بود. خودم خواسته بودم که زن … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تصور اینکه زیر یک سقف نشسته باشیم و من آرام باشم هم روزی غیر ممکن‌ترین‌ها بود، اما حالا نشسته بودم رو به رویش و حتی دلم نمی‌خواست سرم را یک سانتیمتر جلوتر ببرم. خود من بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هنوز به چشم‌های من نگاه نمی‌‌کند، هنوز اول دست مرا نمی‌گیرد، هنوز برای نوازش کردن و مهربان شدن صبر می‌کند، هنوز مرا برنده زمین می‌داند و حواسش نیست که همین دو هفته پیش بود که به خاطر خودش احساس کرده … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند