هنوز به چشم‌های من نگاه نمی‌‌کند، هنوز اول دست مرا نمی‌گیرد، هنوز برای نوازش کردن و مهربان شدن صبر می‌کند، هنوز مرا برنده زمین می‌داند و حواسش نیست که همین دو هفته پیش بود که به خاطر خودش احساس کرده بودم باخته‌ترین آدم روزگارم. هنوز از من، به اندازه همان روزهای اول، می‌ترسد. هنوز لب‌هایش برای بوسه جلو نمی‌آیند. یادش می‌رود که چقدر بوسه ناخواسته شیرین است. نیست؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.