بایگانی سالانه: 2010

کاش می‌شد آدم می‌تونست اونی رو که خیلی می‌خواد قورت بده درسته. بعد همه‌اش تو دلش باشه و هیچ هم به این فکر نکنه که این انحصارطلبیه و خودخواهی و جلادی و برده‌داری عاشقانه است. بهترم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

احساس امنیت نمی‌کنم برای نوشتن در اینجا. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد، اما باید دوباره راحت باشم و نترسم از اینکه نوشته‌های اینجا، و فقط نوشته‌های اینجا، ملاک شناخت احساسات من باشد و زندگی من. کسی خیال‌بافی نکند که بر اساس … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جریان جاری تن تو

هزار سال قبل بود. هزار سال قبل. خاطره‌اش امشب پیچیده توی سرم. آخرین سکسی قرار نبود در کار باشد. کنار هم ، در آغوش هم می‌خوابیدیم و خواب و بیداری‌اش هم با بوسه بود. نمی‌دانم چه شد. رفتیم خانه‌اش. هر … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای جریان جاری تن تو بسته هستند

اینم حکایت ماست

نزدیک پنج سال است که اینجا می‌نویسم. بلوط بزرگترین اتفاقی است که تا به حال در زندگی من افتاده است. اگر بلوط نبود، یک جای دیگر دنیا در عالمی دیگر بودم. وقتی آدم یک چیزی رو در یک مکان عمومی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اینم حکایت ماست بسته هستند

خودمو پیدا می‌کنم؟ حتما. اما کی‌اش رو نمی‌دونم. الان از شوک اولیه بیرون اومدم و دارم بهتر به ماجرا نگاه می‌کنم. این دو روز آخر هم خیلی بهتر بود. منطقی که فکر می‌کنم می‌بینم حق با اونه و با من … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در راستای دوستانی بهتر از برگ درخت

هوا بارونی، سیاه، سرد، اصلا یه وضعی. من باید کار می‌کردم از تو خونه و دوستان زدن بیرون به هوای بارون گردی. من کمی کار کردم و بعد خوابیدم. از بوی آبگوشت بیدار شدم. شیشه‌های بخار گرفته از گرمای آبگوشت، … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای در راستای دوستانی بهتر از برگ درخت بسته هستند

آدم‌های مجرب لعنتی

دلم تجربه این حجم نفرت را نداشته. ترسناک است. می‌ترکد. .

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آدم‌های مجرب لعنتی بسته هستند

اول دی ماه ۸۹

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان که زیر بارش یکریز برف مدفون شد و سال دیگر ، وقتی بهار با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود و در تنش فوران میکنند فواره های سبز ساقه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اول دی ماه ۸۹ بسته هستند

یادم بماند که یک روز بنویسم بیست آذر تا اول دی ماه را. بنویسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد

درست وقتی که جانت بعد از ماه‌ها آرام شده و به طرفش غلت می‌زنی که بگویی دوستت دارم، در چشم‌هایش می‌خوانی که تمام شد. که تمام شد، که تمام شد. تمام شدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد بسته هستند