داشت بیرون سیگار می‌کشید. حال من لحظه به لحظه بدتر می‌شد. یک چیزی خیلی سریع داشت توی من رشد می‌کرد. خیلی سریع، خیلی ترسناک. در فاصله کمتر از تمام شدن یک سیگار. به من که روی زمین ولو بودم به امید آمدنش حتی نگاهی هم نکرده بود و هدفون به گوش رفته بود روی ایوان. سیگار تمام شد. نورش تمام شد. نیامد.
هی می‌آمد توی اطاق و می‌رفت. هر بار در یخچال باز و بسته می‌شد. هربار مرا می‌دید که بیدارم اما انگار که نیستم. انگار که اصلا نیستم. تمام شب از هر شکل تماس چشمی با من اجتناب کرده بود. تمام شب. نمی‌دانستم چرا هی می‌آید و می‌رود. چرا به من نگاه نمی‌کند. نمی‌دانستم چرا نمی‌آید تو. بعد از سیگار دارد چه کار می‌کند.
نمی‌توانست اینقدر بچه‌گانه باشد که هی‌ می‌آید و می‌رود که یک طوری برود روی ایوان. نمی‌توانست به خاطر این است که بیرون روی ایوان منتظر است. یک حال عجیبی هم داشت تویم رشد می‌کرد. عصبانیت بود. عصبانیت عمیق. نیمه عاقل می‌گفت که عصبانیتم بی‌خود است و اصلا رفت و آمد‌ها و ایستادن‌ها بهم ربطی ندارند اما قسمت عصبانی همین فکر را هم که می‌کرد آتش می‌گرفت که چرا فکر می‌کنند که من باید به تخمم هم باشد که چکار می‌کنند. مگر من کدام بار در دوستی‌اش دخالت کرده بودم که این بار دومم باشد. چه قضاوت تلخی. خجالت، گناه یا تخیلات بیمار من.
نفرت شده بود. همه وجودم نفرت شده بود. می‌خواستم بیاید تو و نفرت از چشمهایم بپاشد بیرون و کورش کند. دلم می‌خواست نباشد. دلم می‌خواست نباشد. دلم می‌خواست هیچ وقت آن ایستادن روی ایوان تمام نشود. نیاید تو و فکر کند که این چرا هنوز بیدار است. دنبال سویچ می‌گشتم که آمد تو. می‌لرزیدم. تمام جانم می‌لرزید. بازوهای مرا گرفت و گفت چی شده چی شده. تنفر را دید. همان شب، همان لحظه، همان خانه دید

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.