بایگانی روزانه: 22 دسامبر 2008

چه خبر؟

حمیدرضا و کتی پرسیده‌اند که چه خبر؟ والا سلامتی. قربون شما. نفسی میاد و میره. زندگی من که اینجا ولوست همیشه. باید فکر کنم ببینم چی بنویسم که شما ندونید. یکم: اینو که دیگه حتما می‌دونید که چندماهی هست از … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چه خبر؟ بسته هستند

فراموشی درد فراگیری‌است. جامعه مهاجر فراموشی از مدل خودش را دارد. چند سال که می‌گذرد انگار خودمان هم یادمان می‌رود که در آن ممکلت ما هم زندگی می‌کردیم، عاشق می‌شدیم، می‌رقصیدیم، آواز می‌خوانیدیم، زیر باران بوسه می‌خواستیم، می‌خندیدیم، فیلم‌ می‌دیدیم، … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از دردهایی که می‌کشیم

تارا جوون نمی‌فمد که چرا کسی باید ابروهایش را بکند. ساده‌ترین جواب وقتی زیر بندش در حال دردکشیدنی، این است که «چه می‌دونم. استرسه» و تارا جون در حالیکه نخ را محکم‌تر فشار می‌دهد و چشمهایش را نازک می‌کند می‌گوید: … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از دردهایی که می‌کشیم بسته هستند