چه خبر؟

حمیدرضا و کتی پرسیده‌اند که چه خبر؟
والا سلامتی. قربون شما. نفسی میاد و میره. زندگی من که اینجا ولوست همیشه. باید فکر کنم ببینم چی بنویسم که شما ندونید.
یکم: اینو که دیگه حتما می‌دونید که چندماهی هست از اون شهر کافکایی سکرمنتو به یه شهر کوچیک دانشجویی پراز دوچرخه نقل مکان کردیم. واقعا این خونه جدید رو- با همه اردکهاش- دوست دارم. وسط همه چیه. البته شهر سر و تهش رو ده دقیقه‌ای میشه گشت، ولی ما وسط همون ده دقیقه‌ایم. پاتوق من شکم‌پرست هم یک کافه است به اسم شکلات که مهمترین مزیتش نداشتن هیچ‌گونه اینترنت مجاز و غیرمجاز در اطرافشه. بنابراین آدم به کاراش می‌رسه.
دوم: یه بورس تحقیقی تو دانشگاه برنده شدم. تقریبا یک سال بود منتظرش بودم و اصلا قبول شدنم باعث شد که کلی اعتماد به نفسم بهم برگرده. حالا بماند که اندازه یه تز دوره فوق باید براش بنویسم، اما همینکه تنها آدمی بودم که از تمام گروه‌های علوم انسانی براش انتخاب شدم، کلی بهم قوت قلب داد. کار رو باید از همین چند روز آینده شروع کنم ولی تابستون اوجش خواهد بود. موضوعش رو هم فکر کنم باید بیام اینجا بگم برای کمک گرفتن از شماها.
سوم: یحیی– نیسان آلتیمای نود و چهار عزیزم- که فروختم، ماشین بعدی به شدت تو زرد از آب دراومد. این شد که بالاخره دل رو به دریا زدم و یه ماشین بهتر خریدم. سجاد الان عضو جدید خانواده‌است که البته هنوز وارد نشده. قرار هفته اول ژانویه خونه ما رو با صدای خنده‌هاش غرق شادی‌ کنه!
چهارم: پاییز امسال رو به جرات می‌تونم گند‌ترین سه ماه همه سال‌های بزرگسالیم به حساب بیارم. یه افسردگی همراه با اضطراب و نگرانی دائمی که پدر خودم و وحید و درسام رو درآورد. الان که برمی‌گردم می‌بینم هنوز کاملا اثراتش از بین نرفته، ولی خودم هم هاج و واج موندم که این چه کاری بود که کرده بودم با خودم. اما حداقل حالا دیگه می‌دونم قابلیت همه نوع خریتی رو دارم. حالا بماند که الان خریته و اون زمان عین عقل بود و لابد اگه باز هم اتفاق بیافته باز میشه عقل!
پنجم: به آرزوی سیزده‌سالم جامه عمل پوشوندم و موهام رو از ته تراشیدم. همون روزی که از زمانه استعفا دادم ( و اوج استرس کاری و همینطور دستگیری عشا بود) رفتم سلمونی و گفتم که بتراش! حالا فقط مونده که کل دستام رو خالکوبی بته جقه بگیرم! اون هم به زودی.
ششم: کمتر نوشتنم دو دلیل عمده داره. تو این شهر جدید آدم‌های خوبی هستند که می‌شه باهاشون معاشرت کرد (‌به شدت در «دوست» نامیدن افراد محتاط شدم) بنابراین جای برای حرف زدن و حرف شنیدن هست. یه دلیل دیگه‌اش اینه که دیگه مثل سابق نمی‌تونم هرچی رو که دلم می‌خواد بگم. یعنی حس می‌کنم باید یه دلیل علمی، یه فکتی، یا تئوری، یه پشتبانی داشته باشه. باید به بستر تاریخی و اجتماعی و هزار و یک نکته توجه کنی که یه حرفی رو بگی. این هست که اصلا آدم ترجیح می‌‌ده ننویسه. البته ننوشتن راهش نیست. باسواد شدن راهشه که خوب زمان می‌بره. اما از اینکه وبلاگ خوانی‌ام هم کم شدهَ-یعنی در واقع به صفر رسیده- زیاد راضی نیستم. مدت‌هاست بی‌خبرم از دنیای وبلاگستان و بحث‌های داغش که دلم هم براشون تنگ شده.
هفتم: اعتمادم به انسان‌ها می‌تونم بگم تقریبا به طور کامل از بین رفته. شاید در همه این دنیا به تعداد انگشتان یک دست هم به کسی از صمیم قلب اعتماد ندارم. این برای آدمی که بیست و هفت سال سعی کرد غیر از خوبی آدم‌ها چیزی نبینه، اصلا شهود و اعتراف راحتی نیست. تو خود حدیث مفصل بخوان.
هشتم: همچنان در مرکز زنان دانشگاهمون مشغول به کارم و فعلا هم قصد ترک این کار نیمه وقت رو ندارم
نهم: بیشتر از هر وقت دیگه‌ای احساس وابستگی به خانواده‌ام رو دارم. هنوز نمی‌خوام باور کنم که پدر و مادرم در حال پیر شدنند و خواهر و برادرم دیگر
آنقدر بزرگ شده‌اند که خودشان زندگی‌شان را بچرخانند. فکر که می‌کنم می‌بینم برای این چهارنفر حاضر به انجام هرکاری در این دنیا هستم. هرکاری.
دهم: برای کسی که روزش شب نمی‌شد اگر یک بحث داغ با کسی نداشت و بدون بحث و اغلب جدل، اصلا زندگی‌اش چیزی کم داشت، این ساکت شدن تازگی دارد. به شدت گریزان شده‌ام از هرگونه بحثی. این را باید یک پست جدا کنم که چرا اینطور فکر می‌کنم و چرا اجتناب می‌کنم از بحث‌ها، اما برای من تغییر بزرگی است.
نکته آخر هم اینکه چند وقت قبل جایی بودیم با یک عزیز بلاگری. یک آدم – شما بخوانید بچه معروفی- هم در آن جمع بود که رو کرد به من و گفت که من وبلاگ شما را می‌خوانم. این عزیز بلاگر هم نه کم نه زیاد یک دفعه رو به من برگشت و گفت: « خوبه که چیز خاصی هم نمی‌نویسی ها». برگشتم این ده مورد را خواندم، دیدم بنده خدا حق داشت.
مینا، خشایار، مرحومه مغفوره الیزه، نوید، معصومه، میرزا، امیرسین، و صاحب سیبستان اگر دلشان خواست بیایند و بگویند که چه خبر؟،

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.