بعد از هزار سال خواستم بنویسم دیدم وبلاگم روی هواست. ایمیل زدم به مهدی که بیا دخترم مرد. حالا باید درفت کنم.
ـــــ
ننوشتن یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های زندگی من است و من در زندگی تقریبا حسرت‌های زیادی ندارم. اما اینکه می‌خواهم بنویسم و باید بنویسم و می‌دانم که باید بنویسم اما باز هم نمی‌نویسم و تنبلی یا پیری یا هر چیز دیگری که هست آنقدر محکم مرا گرفته که زورش به همه بایدها و می‌دانم‌ها می‌چربد. دقیقا مثل ورزش‌کردن که از یک جایی گفتم دیگر حال ندارم دغدغه‌اش را داشته باشم. کلا بوسیدم گذاشتم کنار.
اما راستش برای ورزش‌نکردن تقریبا خیلی حسرت ندارم. خب دلم می‌خواهد هیلکم مثل اسکارلت جوهانسون بود، اما نه آن زمان که خیلی ورزش می‌کردیم هیکل اسکارلت عزیز را داشتیم و راستش حالا نداشتیم هم که نداشتیم. همه که قرار نیست اسکارلت جوهانسون باشند. یعنی حسرتش خیلی زیاد نیست، اگر اصلا باشد.
اما من هنوز دغدغه نوشتن دارم. زیاد هم دارم. روزی نیست که بهش فکر نکنم و به خودم بد نگویم بابتش. فقط یک کمی اراده می‌خواهد و برنامه‌ریزی که دارم از زیرش در می‌روم و می‌دانم هم که چرا. فکر می‌کنم اگر نوشتن را تابع برنامه نویسی کنم می‌شود مثل کارم و من هر هوس را که قاطی کار کردم، لذتش را از برایم از دست دادو من نمی‌خواهم نوشتن به درد آنها دچار شود.
یعنی فکر می‌کنم که دلیلش این است.

یک دلیل دیگر ننوشتن برای من کمرنگ شدن بسیار شدید دایره لغاتم در زبان فارسی برای استفاده است. من سال‌هاست که اگر کتاب فارسی بخوانم، باز کردن گاه به گاه حافظ و فروغ و شاملو است. یعنی خواندم به انگلیسی شده و این خواندن است که دایره لغات یک نفر را در یک زبان زنده نگه می‌دارد و گسترش می‌دهد. و من دیگر خیلی کم غیر از همین کسشرهای تویتری و اینستاگرامی و فیس بوکی و هی کم و کمتر هم اخبار چیزی می‌خوانم. من کتابخانه فارسی تقریبا خوبی هم دارم اینجا. یعنی اگر همین الان هم شروع کنم به اندازه یک سال کتاب فارسی می‌توانم بخوانم که ادبیات خوب است و آنقدر سال‌ها از خواندنشان گذشته که مطمئنم خیلی‌هایشان را اصلا به یاد نمی‌آورم.
این باعث شده که دایره نوشتارم هی بیشتر و بیشتر تبدیل به کلمات روزمره شده یا حداقل خودم اینطور فکر می‌کنم و این ناراحت/ عصبی‌ام می‌کند و باعث میشود که اصلا ننویسم.

الان فکر کردم شاید باید بشینم این پروژه یک سال فارسی خواندن را راه بیاندازم برای خودم. زبان مثل درخت است. باید به آن آب داد تا زنده بماند و رشد کند. این آب، همان خواندن است. نوشتن میوه‌اش است.
اما هی یک جای دلم عقلم می‌گوید که اینهمه ادبیات غنی به انگلیسی هست که می‌هوانی بخوانی و باید بخوانی و شاید باید به طور جدی شروع کنی انگلیسی نوشتن.
ــــ
آمدم یک چیز عاشقانه بنویسم حواسم پرت شد. عشقم پرید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.