ادراک، قضاوت و بی‌رحمی

همه ما قضاوت می‌کنیم. همه ما یک چیزهایی از زندگی بقیه را می‌بینیم: عکس‌ها، نوشته‌ها، کار، زندگی عاطفی …بعضی‌ از آدمها را از فاصله نزدیک می‌شناسیم بعضی‌ها را از فاصله دور. بعضی‌ها را یک زمانی از نزدیک می‌شناختیم اما حالا دورتریم. از برخی‌ها یک شناختی داریم که ممکن است مال سال‌ها قبل باشد. همانطور که دیدن عکس بزرگ‌شدن دخترخاله و پسرعموها فایده ندارد و ما آنها را همانطور که وقتی بچه بودند و ترکشان کردیم یادمان مانده، ادراک ما از خیلی از آدم‌های دور و برمان هم عوض نمی‌شود. برای خیلی‌ها نمی‌شود. بعضی‌ها انگار تصمیم می‌گیرند یک آدمی را یک‌طوری ببینید. ممکن است آن آدم یک زمانی آنطور بوده باشد یا نه. اما اگر ما آنطور ببینیمشان، آنوقت تمام حدس‌هایی که در موردشان می‌زنیم، قضاوت‌هایی که می‌کنیم، با هم جور در میاید. بنابراین ساده‌تر است که شناخت سابق خودمان را داشته باشیم. سال‌ها قبل یک رئیسی داشتم که مرا یک چیزی در مایه‌های لولی‌وش رنگی منگی صدا می‌کرد. من احساس می‌کردم یک چیزهایی را خودش می‌خواسته انجام دهد و نداده. من هم انجام نداده بودم. اما یک جوری در من می‌دید. من اوایل تلاش کردم بگویم اینطورها هم که شما فکر می‌کنید نیست. واقعا من اصلا هم از زنهای همسن و سال دور و بر خودم بیشتر نگشته‌ام یا نمی‌گردم. فرقی برایش نداشت. حالا هم که من سال‌هاست کوله پشتی را زمین‌ گذاشته‌ام و پایم را به خانه و زندگی بسته‌ام، بازهم همان تصویر را از من دارد. من هم دیگر تلاشی نمی‌کنم تصویرش را عوض کنم. خوش‌آیندم نیست که ادراک نادرستی از من داشته باشد، اما آزارم هم نمی‌دهد. یعنی هر دو روز یکبار نمی‌آید به من بگوید که در مورد من چه فکر می‌کند که من به او بگویم اشتباه می‌کند.

از اصل حرفم گم شدم. می‌خواستم بگویم همه ما قضاوت می‌کنیم. اما خیلی از ماها نسبت به غریبه‌ها دل‌رحم‌تریم تا نزدیکانمان. خیلی از ماها- به اسم دوستی- قضاوت‌هایمان را به کسانی که با آنها نزدیک هستیم، به عنوان اصل مسلم بیان می‌کنیم. به آنها می‌گویم که شما فلان و فلان هستید. این فلان و فلان همان قضاوتی است که ما کرده‌ایم. هر چقدر هم طرف بگوید که اینطور نیست، ما انگار نمی‌خواهیم تصویرمان را قبول کنیم.
ی
ک آدمی در زندگی من بود- چند روز است که دیگر نیست- که ما همیشه با هم این بحث را داشتیم. در من یک چیزهایی را می‌دید که من قبول نداشتم. مثلا می‌گفت من هر چه در زندگی خصوصی ام است را در فضای عمومی بیان می‌کنم. یعنی تیکه‌هایش اینطور بود که به تو هم نمی‌شود یک چیزی گفت. سریع می‌روی مینویسی. من تقریبا هشت سال با این حرفش مبارزه کردم. حتی یکبار هم نتوانست یک مثال بیاورد که من حرف خصوصی کسی را در فضای عمومی آورده باشم. حتی یکبار هم نتوانست رد پایی از حرف‌های بقیه را در فضای عمومی از من پیدا کند. بله. من آدمی هستم که در فضای عمومی به راحتی از خودم و احساساتم و زندگی‌ام حرف می‌ژنم. اما حرف دیگران را نه. سال‌هاست دیگر زندگی خودم را هم آنطور در فضای عمومی نمی‌نویسم. اما این دوست، چون یکجایی فکر کرده بود من آدم رک و راحتی هستم، هر بار و هر بار این حرف را به من می‌زد. بدون اینکه حتی یکبار بتواند ثابت کند.

اما حالا من می‌خواهم بعد از همه این سال‌ها کاری کنم که حرفش درست دربیاید. اتفاقی را که در فضای خصوصی افتاده می‌خواهم بنویسم. قلبم را آنچنان به درد آورده که احساس می‌کنم سال‌ها بود اینطور نشکسته بود. هنوز که به یاد حرفش می‌افتم فکر می‌کنم چطور میشود دوست آدم این فکر را در در مورد آدم بکند. نه تنها این فکر را بکند، بلکه اینقدر بی‌رحم باشد که همچین حرفی را بزند.

داشتیم تلفنی حرف می‌زدیم. من مدتهاست ورزش نمی‌کنم. ازش پرسیدم این سالن ورزشی که می‌رفت چطور بود و آیا می‌ارزد که من هم پول زیاد بدهم بلکه خجالت بکشم بروم ورزش یا نه. گفت که «تو باید یک کاری را بروی بکنی که «فشن» باشد.» گفتم خب منظورت چیست. گفت: «باید بروی یک ورزشی را بکنی که از تویش «فشن» دربیاوری.» از آنجا که تازگی ها مرا متهم کرده بود با او همیشه بد حرف می‌زنم، خیلی خونسرد گفتم خب یک مثال بزن از ورزشی که من به خاطر فشن انجام دادم. گفت چیزی یادم نمی‌آید. گفتم خب باز یک حرفی را زدی که برایش مثالی نداری. گفت: تو همه کارهایت برای «فشن» است. مثل همینکه رفتی «یک سگ کور» آوردی….

من خیلی نفهمیدم بعدش چه گفت. یک لحظه قلب من آنقدر درد گرفت که فکر کردم اصلا من چرا باید با همچین آدمی حرف بزنم. چرا باید چون این آدم زمانی رفیق من بوده، ولی سال‌هاست دارد در مورد من قضاوت‌های نادرست می‌کند را تحمل کنم؟ آدمی که حتی نمی‌داند زوئی کور نیست، بلکه کر است. کسی حتی فرق کوری و کری یک بچه را نمی‌فهمد. کسی که از رابطه آدم و سگش هیچ نمی‌داند. هرگز زوئی را ندیده، ما را با هم ندیده و اینطور حرف می‌زند. اصلا من چرا باید با کسی که فکر می‌کند سگ داشتن/ حیوان داشتن هم مد است، رفاقت کنم؟ من تمام زندگی‌ام می‌خواستم با سگ‌ها زندگی کنم. تنها دو سه سال است که از لحاظ مالی و مکانی توان این را دارم که حیوان خانگی داشته باشم. چطور کسی که ده سال است مرا می‌شناسد، این را نمی‌داند، و اینطور حرف می‌زند؟ بعد فکر کردم چطور تقریبا همه دوستان نزدیک من داستان زوئی و آمدنش به خانه ما را می‌دانند، اما این آدم نه تنها یکبار نپرسیده، بلکه اینطور هم قضاوت کرده و با بی رحمی این حرف را می‌زند؟

حیوانات تبدیل‌ شده‌اند به معیار من برای تعیین بی‌شعوری آدم‌ها. نه. اصلا حرفم این نیست که همه باید حیوانات (و سگ‌ها و گربه مرا) دوست داشته باشند یا حتی تحمل کنند. اما نوع حرف زدن آدم‌ها در مورد حیوانات و حرف زدنشان در مورد رابطه آدم‌ها و حیوانات برایم مهم است. چند سال پیش یکی در مورد لورکا گفت که «لورکا اینقدر زشت است که نمی‌شود دوستش داشت.» من اصلا کاری ندارم که این سگ زشت است یا زیبا. اما برای من حرف این آدم مثل این بود که یکی در روی یک مادر بگوید بچه تو اینقدر زشت است که نمی‌شود دوستش داشت. این قساوت از کجا می‌آید؟ نمی‌دانم البته کلمه‌اش قساوت است یا بی‌شعوری. من این آدم را همانجا که این حرف را زد تمام کردم. دلم هم حتی یک لحظه نسوخت که دیگر رفیقم نیست.

من متاسفم که آدم‌ها تمام می‌شوند. متاسف‌ترم که دوستان آدم هم تمام می‌شوند. اما از یک جایی، آدم باید بتواند پای ارزش‌هایش بیاستد. تنهایی بهتر از تحمل آدم‌هاییست که نه تنها قضاوت نادرست می‌کنند، بلکه آنقدر بی‌رحم‌اند که اینطور قلب دوستانشان را هم به درد می‌آورند. احساس می‌کنم تکه‌ای از قلبم با شنیدن حرف این آدم کنده شده. این از آن چیزهاییست که معذرت‌خواهی هم فایده‌ای برایش ندارد. حرف از جایی می‌آید که پشتش یک طرز تفکر است. دفعه بعد از یک جای دیگر می‌زند بیرون. یک تکه دیگر را می‌کند. من تکه های قلبم را برای دادن عشق به همین حیوانات لازم دارم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.