از هم نمیپرسیم کجاییم و کیماییم و کی میرویم. ساعات رفتن و آمدنمان هم خیلی مشخص نیست. این شده است که وقتی من توی اتاقم نشستهام و کتاب میخوانم یا توی هال دارم به سگها و گلها میرسم و یک دفعه میبینم که دارد پارک میکند، توی دلم غنج میرود. یا وقتی از پیچ سر کوچه میپیچم و میبینم که ماشینش جلوی خانه است. غنج رفتنهای مدل دلهای چهارده ساله در سی و پنج سالگی.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید