عرض کردم که سنتاباربارا از ساری هم کوچکتر است، حرفم را پس میگیرم. سنتاباربارا از یکی از روستاهای اطراف ساری هم کوچکتر است. یعنی اینطور بود که بعد از دو هفته من جمعه و شنبه شب در خیابان اصلی شهر که راه می رفتم احساس میکردم خدایا من این را کجا دیدم، این چرا اینطور نگاه میکند. انگار همه این شهر توی این سایت پرفایل داشتند.
در هر حال یکی یک روز پیغام داد که ببینم هم را و از این حرفا. بعد از چندتا پیغام کاشف به عمل آمد که یارو صاحاب تاکو است. همان سگی که من در آن کافه کذایی بازی میکردم باهاش. گفت روزنامه نگاری میخواند در کالج شهر و هیپی طور بود، نه مثل هیپی های سنتاباربارا که از رو تفریح هیپی شدهاند، اینطور فکر کنید یه «رد نک» هیپی بشود. حالا اینکه من «رد نک» را چطور تعریف کنم خودش یک بحث جدایی است. مثلا آدمی که خیلی با فرهنگ نیست. منظور در اینجا فرهنگ مدرن است. (این را دارم از خودم در میاورم. اصلا نمیدانم تعریف درستی است یا نه.) این یارو باسواد و اینها به نظر میرسید. اما تریپ برویم دیت و اینها نبود. خیلی ضد استعمار و سرمایه داری و بسیار درگیر در این وال استریت را اشغال کنیم و با هر کلمه سه تا فحش بدهد و اینها بود. خب این اصلا تعریف رد نک نیست الان که فکر میکنم. شما اگر توانستی یک رد نک چپ رادیکال را تعریف کنی، بعد به من بگو. همین بود. یک رد نک چپ رادیکال شده.
این وسط هم من گفتم که من همانیام که هر روز با تاکو بازی میکردم در فلان کافی شاپ، هیچ یادش نبود. ما هم فکر کردیم که هیچ خاطره انگیز نیستیم! بعد قرار شد یک جایی هم را ببینیم. من برایم کاری پیش آمد و نتوانستم و یک بار خودش خواب ماند و یک بار دیگر من حوصله نداشتم و بالاخره بعد از یک هفته تلاش کردن، ما همدیگر را در یک کافه دیدیم.
یک روز شنبه بعد از ظهر گرمی بود که قرار بود من بروم پیش بچهها و اما خیلی داغون بودم و حالم خوش نبود. بعد من یک ذره با تاکو بازی کردم و دیدم سیستمش همان است و فوقش بتوانیم گاهی معاشرت کنیم، اما راهی برای هیچ چیز دیگر وجود نداشت. با ضرس قاطع! یک ذره در خصوص این گردهماییهای هیپیها و اینکه در سنتاباربارا هیچ خبری نیست و جنبش وال استریت و اینها حرف زدیم و یک جاهایی را معرفی کرد که من تا حالا نمیدانستم. اما دیگر حرفی نداشت. اصلا فکر نکنم بعد از آن هم اصلا میتوانستم حرفی پیدا کنم. خیلی هنوز هیجانزده و از آرمان پشیمان نشده با فحش خودش را خالی کنه بود. یعنی اینها را میگویم برداشت من بود.
بعد گفتیم شب چه میکنی و گفت که دارد میرود یک چشمه آب گرمی بالای کوه. من گفتم مگر ما اینجا از این چیزها داریم. بعد کاشف به عمل آمد که دو سه تا چشمه آب گرم درست و حسابی بالای کوهای سنتاباربارا که جزو جنگل های ملی هستند داریم و مقدادیر زیادی کسخل هم آن بالا هستند همیشه و کلا ماه که در میاید یک کارهایی میکنند و از این صوبتها. من هم حالم خوب نبود. حوصله معاشرت اصلا نداشتم. آقای صاحب تاکو یک رادیو تمام عیار بود. قطع نمشد. گفتم بروم به پگاه بگویم بیا برویم آنجا. هیچی. خداحافظی کردیم و فیس بوک همدیگر را اضافه کردیم و بهش گفتم که از اینکه این پروفایل را باز کردم پشیانم و هنوز دلم گیر است و اینها. یعنی حالم خوب نبود اینطور فکر میکردم.
پگاه بهانه آورد و من ماندم خانه و بعد از مدتها خیلی گریه کردم. از آن گریه با صدای بلندها. بعد هی به خودم میگفتم پاشو از خانه برو بیرون. اینطوری حالت بدتر میشود، از آن طرف دلم میخواست بلند بلند گریه کنم. در همین گیر و دار تناقض بودم که آقای صاحب تاکو پیغام داد که دوست او هم نیامده و او هم نمیرود چشمه. من گفتم من خیلی دلم میخواهد بیاید. اما اصلا نمیتوانم یک کلمه هم حرف بزنم. گفتم اگر برایت ایراد ندارد که من همه راه را ساکت باشم و اگر گریه کردم هیچی نپرسی و سعی نکنی حرف بزنی که دلداری بدهی و اینها، میایم برویم.
ساعت تقریبا نه شب بود. قبول کرد و آمد دنبالم. اینجا من فهمیدم که در ون زندگی میکند. یعنی یک فولوکس واگن بود که خودش و تاکو آن تو زندگی می کردند و همه چی اش آنجا بود. ما هم رفتیم سوار ماشین شدیم که همان اول دستگیره را محکم کشیدم، در آمد از جایش. سلیقه آهنگش اما خیلی خوب بود و تاکو آمد بغل من نشست و من یک ذره گریه کردم یک ذره آهنگ گوش دادم. رسیدن به چشمه چهارساعت طول کشید چون جاده خاکی بود و بالای کوه بود. ماشین هم که آنطور بود و سر هر پیچ فکر میکردم الان میافتیم توی دره. بالاخره ما یک ربع مانده به نصفه شب، رسیدیم به چشمه آب گرم که الان فکر میکنم میارزد آدم چهارشبانه روز هم برایش رانندگی کند.
آقای صاحب تاکو گفت که این بالا تقریبا هر کس میآید لخت می آید توی چشمه و آیا این مرا اذیت میکند. من هم گفتم نه. آنقدر این آقای صاحب تاکو به نظرم «ای سکشوال» بود که برای خودم هم غریب بود. ای سکشوال این را هی سعی کردم ببینم فارسی اش چی میشود. نفهمیدم. کسی که آدم بهش هیچ جذبه جنسی ندارد. یعنی اصلا چیزی در وجود آدم اتفاق نمیافتد حتی در حال مستی یا های بودن. این بود که خیلی راحت بودم. خودش هم فکر کنم اینطور بود. توی راه حرف زده بودیم یک ذره که چقدر این سایت برای اینکه آدم دوستهای اینطوری پیدا کند خوب است. این شد که من دوازده ساعت از دیدار آقای صاحب تاکو نگذشته بود که به ما محرم شده بودند و ما خیلی با احساس راحت لخت رفتیم توی چشمه.
هیچ صدایی غیر از صدای چشمه نبود. ماه هم بالا سر آدم بود. هوای بیرون سرد و توی چشمه داغ. یعنی خیلی خیلی حالم خوب شد. خیلی زود هم رادیو آقای تاکو هم به کار افتاد. (منا لطفا از این به بعد را نخواند) هیچی. ما فهمیدم که این آقای صاب تاکو از دوازده تا شانزده سالگی به علت خشونت و دعوا با ناپدری و اینها بود توی این دارالتادیب ها. بعدا یکی دو سه بار دیگری هم زندان رفته. یکی دوبار به علت حمل مواد مخدر خطرناک و خشونت با پلیس و اینها و الان هم دوست دخترش توی زندان است
.
ما را میگویی، سعی کردیم آن بالای کوه نترسیم. یعنی به خودم گفتم یعنی خدایش کسخلی هم حدی دارد. نصفه شب این بالای جنگل، هیچ کس هم نمیداند تو کجایی، تلفن که آنتن نمیدهد، هیچ کسی هم که نیست، اگر این یارو تجاوز که هیچی، بزند گوش تا گوشت را ببرد بدهد سگش بخورد تو میخواهی چیکار کنی.
واقعیتش این بود که نترسیدم، اما این فکرها آمد به کلهام. بعد هی فکر کردم من باید در این باور که همه خوبند و میشود بهشان اعتماد کرد یک مقدار تغییر ایجاد کنم. البته اگر تغییر ایجاد میکردم هم دیگر در آن شرایط فایده خاصی نداشت. من همیشه در شرایط اینطوری خیلی خوش شانس بودم. یعنی هیچ اتفاقی در سفرها و گشت و گذارها نیافتاد برایم. این شد که هی پر رو تر شدم. آخر اصلا چرا من به این یارو که هیچی هم ازش نمیدانستم اینطور اعتماد کنم که نشسته بودم لخت توی چشمه آب گرم، او هم آنور چشمه بود؟ اما نمیدانم چرا نمیترسیدم از یارو. اینقدر به نظرم غیر جنسی میآمد که انگار حالا یک نفر از نظر جنسی به نظر آدم جالب نباشد، نمیتواند بزند آدم را بکشد!
یک ذره فکر کردم دیدم اگر بکشد هم من کاری نمیتوانم بکنم. واقعا هم نمیتوانستم. این شد که دیگر فکر هم نکردم. سعی کردم دل بدهم به آب گرم و ماه و سکوت آن بالا. بعد هم یک ذره دیگر یک سری آدم دیگر آمدند توی چشمه و معاشرت کردیم و فهمیدم اینها یک سری آدم کسخلی هستند که یا همان بالاها زندگی میکنند یا هر آخر هفته میآیند آنجا و مسافرند و اینطور. در آن بالا برای خودشان خوش بودند. یک دختری بود که با دوتا سگش سفر میکرد. از آریزونا آمده بود و در کنار لوس آنجلس یک شهر سبز ( از اینها که با محیط زیست سازگارند) کار داطلبانه میکرد و خیلی معتقد به انرژی و مرکز زمین و این صحبتها بود. یک دختر و پسر آمریکایی بودایی هم بودند که خیلی برایمان آن شب آهنگ خوانند.
من فکر میکردم که شب قرار است برگردیم بنابراین وسیله خواب و لباس گرم نیاورده بودم. آقای صاحب تاکو، که تخت خودش توی ماشینش بود، کیسه خوابش را داد به من و من همانجا کنار چشمه خوابیدم. آفتاب هم زده بود تازه بیرون.
هیچی. ما یه دوساعتی خوابیدیم که دیدم تاکو دارد ما را میلیسد. بیدار شدیم دیدیم دو نفر آمده اند توی چشمه. یک سلام و علیک کردیم و گفتند که ما شب کنار آن یکی چشمه دیگر خوابیدیم. گفتم کجاست گفتند همین سیصد متر بالاتر. رفتم آنجا که از چشمه اول هم قشنگ تر بود و توی دل صخره بود و یکی دو ساعت آنجا بودم که بالاخره آب گرم حالم را بد کرد و گفتم خب برویم. هیچی. برگشتیم پایین و من همه راه را خوابیدم و بعد آقای صاب تاکو را صبحانه مفصل میهمان کردم. یعنی هیچی بیشتر از تخم مرغ و املت نمیچسبیدد. بعد آقای صاحب تاکو مرا رساند دم خانه ام و خودش هم رفت.
بعد این شد که تراویس (همان آقای صاحب تاکو) از همین دو سه هفته گذشته شده دوست خوب من که یک سری جاها و انسانهای باحالی را بهم معرفی کرده و هی ما فکر کردیم اینطوری سنتاباربارا هم میشود جای باحالی بشود. اصلا چرا یک یک سال دیگر نمانیم توی شهر. حتی برویم در همین کالج روزنامه نگاری بخوانیم!
من کلا انسان بسیار جو گیری هستم.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات