Just Let You Know

رفیقم ایمیل زد که لامصب مگر تو دنبال کار نیستی. اینها چی است توی وبلاگت می نویسی. تو نمیفهمی اینها همه نکته منفی است و حالا چرا داد می زنی همه مسایل خصوصی‌ات را. من هم گفتم ها! چیه چریان؟ گفت همین جریان دیت‌ها. گفتم مگر باور کردی؟
من هم ترس برم داشته حالا. می‌خواهم بگویم ای عزیز صاحب کار. کسی که من برای شما تقاضای کار فرستادم و شما دارید مرا جستجو می کنید و به این وبلاگ رسیدید، باور بفرمایید من دانشجوی بدبخت در تز مانده‌ای بیش نیستم که دو ماه است بند و ابرو هم نکرده ام. (البته اگر مصاحبه بدهید حتما بند و ابرو می‌کنم و میایم خدمتان.) چه برسد به دیت رفتن.
اصلا جریان این است که اینها قرار است بعدا یک مجموعه بشود. اما من دلم میخواست اول بگذارمشان توی وبلاگم. نمی‌گویم که همه‌اش هم بافته ذهن من است. اما مقادیر زیادی اش هم فانتزی است. از روز اول من در این وبلاگ فانتزی و واقعیت و تخیل و درد را یکی کردم نوشتم. تقریبا هیج نوشته‌ای در تاریخ این وبلاگ، واقعیت نیست. حالا شما هم بدانید که حقیقت امر یا خاطرات دوست و آشناها است یا خاطرات دور خود ما. واقعیت این است که ما در شهر نیویورک فعلا مشغول کسب علم و دانش هستیم صبح تا شب و شب‌ها هم روی تزمان کار می‌کنیم. این‌جا هم تمرین نوشتن می‌کنیم. لطفا مرا استخدام کنید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.