زنان این‌ روزهای زندگی من

به بهانه هشت مارسی که گذشت
زن اول: زنگ زده است به مرکز ما. شوهرش دست بزن ندارد، اما بددهن است. خرجی می‌دهد،‌ اما صدایش می‌کند خر و حیوان. بجه‌هایش را دوست دارد. می‌گوید نمی‌خواهم از خانه در بروم. اما مرد نمی‌گذارد با فامیلش حرف بزند. نمی‌گذارد رانندگی یاد بگیرد،‌ نمی‌گذارد برود کلاس انگلیسی. یکبار در مرکز خرید بلند سرش داد زده و زن گریه کرده. فروشنده هم خواسته زنگ بزند به پلیس اما خود زن جلویش را گرفت. می‌گویم مرکز ما شش تا تخت دارد برای زنانی که کتک می‌خورند و دیگر نمی‌خواهند در خانه بمانند. گفتم میخوای بیایی بیرون؟ گفت زبان نمی‌دانم. رانندگی بلد نیستم. پول ندارم. کجا بیایم خانم؟ پرسیدم می‌خواهی چه کنم من برایت. گفت می‌شود زنگ بزنی بگویی همسایه ها صدای بلند شنیدند و شما مشاور خانواده‌اید و میخواهید با او صحبت کنید بلکه برود دکتر قرص اعصاب بگیرد. جمله‌اش تمام نشده می‌گوید خانم آمد آمد و ….بوق تلفن.
زن دوم: از من یکسال بزرگتر است. ترم قبل همش باهم درس می‌خوانیدم. در فیس بوک پیغام داد که باید ببینمت. کارش را از دست داده. اجاره خانه نداشته و حالا شب‌ها در ماشین می‌‌خوابد. دوست پسرش کسی را زیر گرفته و حالا در زندان است. می‌گویم مواد می‌زنی . چشم‌هایش برق می‌زند. می‌گوید نه. فقط علف است. دروغ می‌گوید.
زن سوم: ایمیل زده که خسته شدم و نمی‌دانم چه کنم و دلم تنگ است و می‌‌خواهم برگردم و همه زندگی‌‌ام کنترل شده است و نمی‌دانم چه کسانی از همه ایمیل‌ها و تلفن‌هایم خبر دارند. جواب دادم که نمی‌دانم خودت این ایمیل را زدی یا نه. اما مهم هم نیست. دلم برایت تنگ شده عشا. زود برگرد.
زن چهارم: مادرم با چروک‌های دور چشمش زیباتر از همیشه شده است.
زن پنجم: بیست سالش است. دارد با دوست پسرش ازدواج می‌کند. می‌گوید هربار بعد از سکس با مرد، خودارضایی می‌کند. عاشق دختر عمویش شده و حالا به هر قیمتی می‌خواهد «نرمال» شود. به ایمیلش جواب نمی‌دهم.
زن ششم: بزرگ است و بزرگ است و بزرگ. شعر خالص! همه لذت زندگی‌ام شده ‌است. .
زن هفتم: بچه‌هایش را دوست دارد. صاحب کار شوهرش را هم. احساس گناه می‌کند. نماز می‌خواند اما سر سجده هر دو مرد را دعا می‌کند. می‌گوید یک پدر بچه‌هایش است و تکیه گاه زندگی‌اش، اما قلبش برای یکی دیگر می‌زند. می‌گوید بیشتر از هرکس پیش دختر دوازده ساله اش خجالت می‌کشد. نمی‌خواهد دختر که بزرگ شد مثل خودش شود. فقط سی‌سالش است و این حرف‌ها را پشت تلفن به منی گفت که فارسی بلد بودم.
زن هشتم: غرق شده در دنیای لباس و لوازم آرایش و جراحی. بیست و هفت ساله. هنوز تنها زن دفترچه تلفن دویست و پنجاه و سه اسمه من است که می‌دانم هر لحظه که بخواهم می‌توانم بهش زنگ بزنم و از وسط ناکجا همه زندگی‌آم را بگویم و بعد هم بی‌خیال قضاوت و حرف پس و پیش خداحافظی کنم. رفیق دوران قنداقی‌ام است. با اینهمه فرق، هنوز رفیق است و هنوز هست.
زن نهم: صبح‌ها ساعت پنج باید بیدار شود که به قطار برسد و ساعت هفت سرکار باشد. ساعت چهار می‌رود دانشگاه و شاید یازده با همان قطار برگردد خانه. قد یک بند انگشت،‌ زندگی‌ای را می‌چرخاند این خواهر چهل و پنج کیلویی من!
زن‌های دهم و یازدهم و….: دوستانم زنان قویی‌اند. روحشان آزاد است و صدای قهقه‌‌هایشان همیشه بلند. صدای قهقهه خوب است. هیچ وقت مثل حالا با این همه زن قوی احاطه نشده بودم. زنانی که انتخاب می‌کنند نه یا آری بگویند و قواعد این جامعه را به تخمدان‌های مبارکشان هم نمی‌گیرند. رهایی درشان جاری‌است و لحظه لحظه زندگیشان مبارزه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.