گم شدی
رفته بودم سرکوچه خمیرهایم را بدهم که برایم نان بپزند،‌ آمدم دیدم دیگر نیستی
همه جا را گشتم حتی لای رخت‌های چرک را
گفتم لابد چند ساعت بعد سر و کله‌ات پیدا می‌شود. نشد
.گفتم به درک. خودش رفته،‌خودش هم بر می‌گردد. برنگشتی
ترسیدم. جایت خالی بود. مثل یک حفره سیاه وسط پستان‌هایم.
خودم را زدم به بی‌خیالی. وسط مستی مردی آمد و سرش را گذاشت توی حفره سیاه و قاه‌قاه خندید. ترسناک بود.
حالا دیگر آنقدراز آن زمان گذشته که اگر برگردی هم نمی‌شناسمت.
دارم به حفره عادت می‌کنم.
برنگرد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.