بی‌ربط

تعریف می‌کنند بچه که بودم و هنوز شیرخواره، جایی حوالی دوسالگی، مادرم را مجبور می‌کردم که بلوزش را دربیاورد، سینه‌های لختش را بیرون بریزد، چهاردست و پا روی زمین بنشیند که من بروم آن زیر مثل بره شیر بخورم و دستم را جای دم به پشتم ببرم و تکان دهم.
گبه را دوباره دیدم. یک جایی من و مادرم بودیم. بره و مادرش. بی‌انکه هیچ ربطی به مادرم و رابطه ما داشته باشد، حس نابی برای خودم داشت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.