قبلا گفته بودم که موقعیت کاریم در شرف تغییر و تحوله. هفته قبل تهدید همکارا کار خودش رو کرد و ریسمون اخراج شد. شوک بزرگی بود. برد برای یه مدت کوتاه یه خانومی که خودش موسس این سازمان بود و بعد از بیست و هشت سال پارسال بازنشسته شده بود رو برگردوندن سر کار تا بتونن مسول جدید و اینبار لایقی رو پیدا کنن. سردرگمی داشت اما به روند تحولات امیدوار بودم.
دیروز رو سر کار نیومدم و امروز فهمیدم که مسول بخش ما هم اخراج شده. این رو دلم نمیخواست. چون به نظر من مرد خوبی بود و حداقل از من همیشه حمایت میکرد. شوک اول امروز این بود.
من اینجا دستیار یه برنامه بودم که کارش آموزش افرادی بود که مدت زیادی هست از نیروی کار دور هستن, به خاطر بجه ها سر کار نمیرن, یا مشکل زبان انگلیسی دارن. کسایی که از سازمان حمایت های انسانی (Department of Human Assistant ) کمک میگیرن و شرکت تو این فعالیت یه ماه که شامل یک هفته کلاس و سه هفته جستجوی کار هست براشون اجباری هست.
کار پیدا کردنم اینجا یه جوری عجیب غریب بود ولی با توجه به سابقه تدریسم تو ایران که ازم قبول کردن و زبون فارسی ام تونستم بیام اینجا. به هر حال یه سالی بود که همکار یه خانومی بودم که مسول اصلی تدریس بود. حالا این دوستم داره میره. یه جایی بهتری کار پیدا کرده و عجز و التماسهای ما و بالادستی ها که تو این شرایط نرو فایده ای نداشت. ( در هر حال هر کسی به فکر موقعیت بهتر برای خودش و خونواده اش هست که باید حق رو هم بهش داد).
حالا من موندم با اجرای همه این برنامه که اصلا فکر نمیکردم اون رو به من بدن. پیشنهاد خوبی بود. هر چند هفته قبل همش تو شک و تردید گذشت. هنوز اونقدر به زبانم اطمینان ندارم که بتونم تدریس کنم. مشکلی از نظر حرف زدن واسه یه عده آدم و ارتباط ندارم اما این کلاس..
مربی اش باین خیلی فعال باشه و بتونه از صمیم قلب با شاگردها که رده سنی از بیست تا شصت سال دارن ارتباط برقرار کنه. من میتونم؟ گیریم که زبانم فول باشه و هیچ مشکلی از این بابت نباشه ( که من اصلا مطمئن نیستم) ولی این رابطه برقرار کردن رو نمیدونم. مردمی که شاید هفته ای یه بار حموم نرن و به شدت محتاج حتی یه دلار. حرف زدن و روحیه دادن به این آدما سخته. چیزی واسه از دست دادن ندارن و میدونن که اگه کار هم پیدا نکنن دیگه وضعیتشون از این بدتر نمیشه. انگیزه دادن به این آدمها سخته. یه عمر ادعا کردن وقتی میخواد خودش رو تو عمل نشون بده سخته.
به طور غیر رسمی شنیدم که تو جلسه مدیرها , مسولیت رو به من دادن اما از من میخوان که تو یه برنامه دیگه هم که مخصوصا پناهنده ها هم هست فعالیت کنم. فکر کردن من هشت پام؟
هر چند هنوز ابلاغ رسمی نشده اما بوی خوبی نیست. اگه مسول این برنامه بشم دلم میخواد تنها کار کنم . حداقل برای شروع نمیخوام همکار داشته باشم. اما ظاهرا کسی قراره تو کلاسها کمکم باشه که میدونم بدتر عصبی ام خواهد کرد.
برنامه پناهنده ها چیزی هست که واقعا میخوام. اما به دوتا نمیرسم. با این برنامه تمام وقت مدرسه که عصرها از ساعت پنح و نیم هست تا ده شب. یه جور بدی عصبی ام. بلا تکلیفی و از این ور و اون ور حرف شنیدن بدتر اعصاب آدم رو خورد میکنه.
هیچ چیزی در مورد تغییر اسم مرتبه کاری و افزایش حقوق هم به گوش نمیرسه. وقتی به این سوال میرسم, خبرگذاری هام بیخبرن. جالبه.
یه آشنای دور داره به هوای آشنایی بابا اینها میاد این شهر. هفته دیگه. دردسر تمام کارهای اداری هم به دوش منه. خونه ای اجاره کردم که هنوز نمیدونم چطوری میخوان از پس اجاره اش بر بیان ( یه مادرن و دوتا پسر نوجوون) . به همکارام میل زدم که اگه وسیله خونه اضافه چیزی دارن بهم بگن. باید از الان به فکر اجاره کردن یه تراک باشم که بیفتم دور شهر وسیله گیر بیارم. چقدر این گاراژ سیل ها دوست داشتنی ان.
کاشکی لااقل این هفته که مدرسه هنوز باز نشده می اومدن
عادت بدی که دارم اینه که واسه سیلی که هنوز نیومده عزا میگیرم. خوب بذار بیاد بعدا یه خاکی میکنی تو سرت.
چقدر دلم میخواد برم یه مسافرت و یه هفته , فقط یه هفته , ار همه چی دور باشم.
خوش به حال بچه هایی که ایرانن و تو بیست و دوم خرداد میرن به این تجمع . جای ما هم خالی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.