گت ننا

اونقد که من گاهی دیر دیر به فامیلهامون تو ایران زنگ میزنم, یه وقتهایی دیگه خجالت میکشم زنگ بزنم. هر دفعه هم قول میدم که به خدا از این به بعد بیشتر زنگ میزنم و بازهم همون آش و همون کاسه.
تو این دو هفته بین ترمها به خودم قول داده بودم که به همه خالها و داییها و عموها و عمه ها زنگ بزنم.
عصر دیروز یه کارت تلفن خریدم به نیت اون عمو جانمون که جامعه شناسی هم خونده ( آخه مکانیک هم خونده) بهش قول داده بودم براش یه سری کتاب بفرستم که هنوز دارم میفرستم!! ظاهرا خونه نبودن. زنگ زدم خونه مامان بزرگ اینها ( مامان بابا).
گفتم : گت ننا چتی هستی؟ ( مازندرانی) تا گفت: ” آ من لوا جان. تنه فدا بوم” یه دفعه تمام وجودم ریخت توی دهنم.
من اصولا واسه خاک دلتنگ نمیشم. گریه هم خیلی وقته دیگه نمیکنم. یعنی فقط اون مدتی که ترکیه بودیم گریه میکردیم. یه وقتهایی موقع تحویل سال بغض میکنم. اما مدتها بود این حال رو نداشتم. یه دفعه تمام اون حیاط بزرگ با اون همه درخت پرتقال و آلوچه, اون درخت گردو بزرگ دم در, اون آلاچیق از دود سیاه شده, اون دوتا اطاق که شبهای سال نو به ترتیب همه رو تشک و پتو میخوابیدیم, اون دوتا پتوی سبز و قهوه ای که به پتو کرکی معروف بودن و همیشه سرشون دعوا بود, همه اینها با یه عالمه احساس آشنا اما دور ریخت توی دلم.
خیلی سعی کردم بغضم رو بخورم یه ذره مازندرانی با مامان بزرگم حرف بزنم. نمیدونم چرا مازندرانی حرف زدن من با اون که واسه خودم خیلی هم خوبه همیشه اسباب خنده بقیه هست. بهم میگن تو لهجه همه جا رو قاطی میکنی و نمیتونی خالص حرف بزنی. تو مازندران حتی دوتا روستای کنار هم لهجه هاشون فرق داره. واسه همینه که تا یکی دهنش رو باز میکنه بقیه میفهمن که بچه کجای مازندرانه. صبح اونها بود و شب ما. گفت که شب عمو ها و خونوادشون میرن اونجا. اگه زنگ بزنم میتونم با همه یه جا حرف بزنم. همیشه آخر هفته ها همین بود. همه سعی میکردن هرجا هستن جمعه خودشون رو برسونن چاله زمین. ( اسم محله مامان بزرگم) . بابابزرگ دیگه کاملا ناشنوا شده. اما با اون هم چند کلمه ای حرف زدم. خودش از اون ور قربون صدقه میرفت و حال همه رو میپرسید.
جمعه ها عصر برنامه ای بود. من و بابا و عمو ها ورق بازی میکردیم. من چون نوه بزرگ بودم این اجازه رو داشتم. اگه بازی رو هم میباختیم یکی دیگه می اومد جای من. مامان و زن عمو ها از غروب تو آشپزخونه بودن. بابابزرگ همیشه مرغ تازه میکشت. بعد بازی هم عمو علی شاملو میخوند و بابا بزرگم سعدی. فال حافظ هم که جزو تفکیک ناپذیرش بود. بی هیچ مناسبتی فقط فال میگرفتیم. امسال حتی برای تحویل سال هم فال نگرفتم.
چاله زمین بود و هست و خاطره و دستای سیاه شده از پوست گردو.
کاشکی یه روز بشه که همه باز دور هم جمع شیم. نمیخوام اون روز روزی باشه که لباسهام سیاه باشه و جایی یکی خالی.
مامان بزرگها و بابابزرگهام رو سالم میخوام برای همیشه….
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.