یک پست مهاجرانه به عطا بدهکارم و یکی هم در مورد نامرئی شدن به راحیل خوبم
به عطا:
نمی‌دانم بیشتر از آنچه که اینجا و اینجا و اینجا نوشتم چه می‌توانم اضافه کنم. یک وقت‌هایی مثل حالا که دلم برای ذرات سرب معلق در هوای تهران هم تنگ می‌شود،‌مرتب فکر می‌کنم که آیا ارزشش را دارد. اما دلتنگی همیشه بخشی از زندگی است. هرجا که باشد. اما با سایه موافقم که مهاجرت بود که زن بودن را و لذت زن بودن را به من شناساند.
یادم است همان سال اول بود. من یک ماشین قراضه داشتم که کولرش خراب بود و مجبور بودم در تابستان جهنم وار سکرمنتو شیشه‌هایش را حتی وقتی در بزرگراه و با سرعت هشتاد مایل رانندگی می‌کردم، پایین نگه دارم. یکی از آن روزها به خوبی در ذهنم مانده. آن روزها هنوز مو داشتم. یک لحظه فکر کردم که بیست و دو سال این لذت پریشانی موها در باد از من دریغ شده. لذت به این سادگی، به این قشنگی
حالا شما بگویید که اینها سطحی است و خنده دار و مردم برای برهنگی مهاجرت می‌کنند. اینجاست که دیگر جنس حرف‌های هم را نمی‌فهمیم. این لذت شناخت به من قدرت حرف زدن داد. به من جرات نوشتن از خودم و بدنم و زن بودنم را داد. این لوایی را که مهاجرت هر روز دارد به نوعی می شکندش و بعد هم دوباره سرهمش می‌کند را بیشتر دوست دارم از آن دختر پاکیزه و افتاب و مهتاب ندیده شش سال قبل.
به راحیل:
کاش می‌پرسیدی اگر سوار ماشین زمان می‌شدی دلت می‌خواست کجا بروی.
اگر نامرئی بودم احتمالا یک کاری می‌کردم در این تقاضانامه های دانشگاه. لابد می رفتم روی تقاضانامه خودم برای دانشگاهی که می‌خواهم، می‌نوشتم قبول شده است!‌
اگر نامرئی بودم احتمالا سوار هواپیمای برگشت احمدی‌نژاد می‌شدم و خب ایران هم فضولی زیاد دارم که بکنم!
من شکمو حتما سر از بهترین رستورانهای سان‌فرانسیسکو و نیویورک و میامی در میاوردم که ببینم این غذایی که یک بشقابش هزار دلار است چه مزه‌ای دارد.
حتما یک لیست درست می‌کردم از افراد بوسه و بغل و سکس لازم و به نوبت سراغ همه می‌رفتم.
دارم فکر می‌کنم کجاهاست در این دنیا که یک آدم مرئی نمی‌تواند برود و از طرفی من هم واقعا دلم می‌خواهد آنجا باشم! تقریبا همه جاهایی که می‌خوام ببینمشان ، امکانش برای یک آدم مرئی ممکن است. حالا گیرم یک مقدار سخت باشد.
سوالت را عوض کن بگو اگر سوار ماشین زمان شوی کجاها می‌روی!

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.