کاش می‌شد دوباره اعتماد کرد. کاش می‌شد همه این ترس‌ها را رها کرد و رها شد در همان روزهای شاد کودکی که به هرکس که دستت را می گرفت همه ایمانت را می‌بخشیدی. همه اعتمادت را.
دیر باور شده‌ام و سخت بدبین. در پس هر محبتی می‌گردم ببینم از من چه می‌خواهد. چرا من؟ چرا کس دیگر نه. هرگز کینه‌ای نبودم. هرگز. کسانی را که بدترین اعمال را هم در حقم انجام دادند، پس از مدتی بخشیده‌ام. هنوز هم کینه‌ای نیستم. خودم اذیت می‌شوم اگر کسی را نتوانم ببخشم. اما این بخشش فقط انگار دیگر فقط برای آرامش خودم است. اعتمادی دوباره بوجود نخواهد آمد.دوست ندارم با کسی که از او می‌ترسم حرف بزنم. حتی حرف‌های عادی و روزمره ام را که امروز کی به خانه می آیم و هوس چه کرده‌آم. می‌ترسم.
ساکت شده‌ام. یک لبخند سرد و بی‌روح، مدل همان‌ها که در آن مغازه ساندویچ فروشی تحویل مشتری‌ها می‌دادم، همه روز روی لبانم است. لبخندی که فقط ساکتم کند. نقابی که بر روی دیوانگی درونم باشد. خود این روزهایم غریب است. تنهاست. سردرگم است. گریه می‌کند. هرچه را که نباید هم امتحان می‌کند تا فقط لحظه‌ای یادش برود که درد دارد. خود این روزهایم را سخت دوست دارم. مدل غریبی است. مدلی است به قول این وری ها لعنتی دوست داشتنی.
تنهایی ترسناک است و باید در موقعیتی بود که حرف ترسناکی برای گفتن داشته باشی تا بفهمی که چقدر ترسناک است این احساس. فکر می‌کردم امروز که چند نفر را می‌شناسم که بشود روبرویشان نشست و برایشان قصه‌آی را که توی دلم است تعریف کرد. جوابش حتی خودم را هم ترساند. فقط دو دوست غیر ایرانی ام بودند که می‌توانم شرح این روزهایم را بهشان بگویم. چقدر ترسو شده ام از هر چه که مرا به این زبان و وطن و مردمانش پیوند می‌دهد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.