فکر میکنم یکبار دیگر هم در بحثی که در باب مهاجرت درگرفته بود، از امید نوشته بودم. این موضوعی را که خانم توحیدلو پیش کشیدهاند را انگار با همه ذرات تنم درک میکنم. شاید چندسالی است که وقتی کسی از من میپرسید آیا مهاجرت و دلتنگیهای همراه آن ارزشش را دارد یا سوال معروف « ایران بهتر است یا خارج» را، جوابم معمولا یک جمله است که گاهی حواشی هم پیدا میکند. میگویم در اینجا به زندگی امید دارم. چیزی که در ایران و در سن بیست و دوسالگی نداشتم.
ایران خیلی چیزها داشت و دارد که هیچ جای دیگر دنیا پیدا نمیشود. من نسخه کلی نمیپیچم برای هیچجا که بهترین یا بدترین جای دنیاست. الان هم نمیگویم که دیگر هیچ وقت ایران زندگی نخواهم کرد. مثل خیلیها نمیگویم که نمیتوانم برگردم و دیگر زندگی در ایران قابل تحمل نیست. فکر نمیکنم بیست و دوسال زندگیام در طویله گذشت (این عین عبارت دوستی است که او هم همسن و سال من بود که ایران را ترک کرد). شیفته اینجا هم نیستم. دوستش دارم به خاطر امکانات و آرامشی که به زندگی من داده و مشکلاتی را هم که دارد – و روز به روز بیشتر هم میشود- کتمان نمیکنم.
من سال سوم حقوق بودم که از ایران آمدیم بیرون. من شاید از یازده سالگی کار میکردم. کاری که تویش پول بود. به بچههای همسایه درس میدادم: ریاضی و بعدها هم زبان. درس دادن را هم قبل از آن شروع کردم. محمد پسر همسایهمان بود که از من یکسال کوچکتر بود و من از کلاس چهارم ابتدایی بنا به خواست مادرش کمکش میکردم در ریاضی، ولی پولی نمیگرفتم. از دوران دبیرستان هم بود که دریک موسسه زبان شروع کردم به درس دادن. اما دلم میخواست در رشته خودم کار کنم. دلم میخواست حتی از کار در یک دفترخانه ثبت اسناد هم که شده شروع کنم به کاری که دوستش داشتم.
وضعیت مالی ما خوب نبود. یکسری دلایلی هست که شما بگذاریدش کنار همان دلایلی که باعث شد من مدرسه تیزهوشان نروم یا هزار و یک کار دیگر را که همه دوستانم میتوانستند بکنند، انجام ندهند. جریان را بزرگ نمیکنم.(کاری که خیلیها با همین موضوع میکنند) اما تاثیرش را هم نمیتوانم انکار کنم. وضع ما خوب نبود و من متنفر بودم از اینکه پول کارم کفاف خرجم را نمیداد و هنوز باید خرجی میگرفتم از پدر و مادر. تا وقتی بچه بودم یا حتی نوجوان، خیلی وضع مالی خیلی خوب اطرافیان و تقریبا همه دوستان و معاشرین خانوادگی و غیر خانوادگی اصلا به چشم نمیآمد. اما نمیدانم من یک دفعه توجه کردم یا این شکافها بیشتر شد. شاید هم گرانی – که حالا دیگر میفهمیدمش- باعث این آگاهی شده بود.
من سال سوم بودم که خواهرم دانشگاه قبول شد. همان سالی بود که سرمایهگذاری پدرم هم در کاری جدید به لطف شریک عزیزش به باد رفت. من به وضوح میدیدم همه این چرخه سگ دو زدن های من و بینتیجه ماندش را در بازار کار برای خواهرم که از قضا او هم علوم انسانی میخواند، وضع مالی که بهتر نمیشد و از طرفی درگیریهای عاطفی خودم و آن رشته حقوقی که هرچه بیشتر میخواندم بیشتر میفهمیدم من زن بودن من چیست. یک چیزی که بود تفاوت تربیت در خانه بود با وقتی که در جامعه آشنا شدم با آنچه که حق و حقوق من است. یک خانوادهای که با زورهم شده میخواست این را توی کله من بکند که اگر درس بخوانی، هراتفاقی بخواهی میافتد. شاید هم پدر و مادرم زیاد فیلم آمریکایی نگاه میکردند. زیاد طول نکشید که بفهمم نه. واقعا هم اینطور نیست.
این داستان فیلمهای هالیوودی اینجا هم صادق نیست. واقعا همیشه به همین سادگی نیست که هرچه بخواهی بشوی. اما برای منی که از آن وضعیت آمده بودم بیرون، یک مقداری فرق داشت. یعنی شاید حد خواستههای من طوری بود که می شد به آن رسید. سال اول رفتم یک مدرسه فنی و حرفهای اسم نوشتم برای اینکه یک پولی جمع کنم و کار کنم و دانشگاه را دوباره از اول شروع کنم. یک خانمی همکلاسم بود که شصت سالی داشت. آمده بود کامپیوتر یاد بگیرد که ترفیع بگیرد سرکارش. این خانم سیاهپوست شصت ساله اولین دوست من بود. یادم است تولد بیست و سه سالگی گفتم که احساس می کنم خیلی برای رفتن به دانشگاه دیر شده است. گفت که یک پسر چهل و هشت ساله دارد. من ساکت شدم.
در یک ساندویچی کار میکردم. نه ماه تمام هر شب ( بدون یک اخر هفته تعطیل) کف مغازه را میشستم.یک تصادف خیلی بد کردم. ماشین پدرم را زدم از بین بردم. با یک ماشین که تقریبا تمام بدنهاش در حال از هم پاشیدن بود، روزها باید سی مایل رانندگی میکردم. سال اول خیلی سخت بود. خیلی سخت. اینکه میگویند غربت و غربت، افسانه نیست. اصلا افسانه نیست.
بعد اوضاع بهتر شد. یک کار خوب پیدا کردم. انگلیسی حرف زدنم بهتر شد. دانشگاهم را شروع کردم. عاشق شدم. آدمهای مهربان دیدم که سرم را کلاه نمیگذاشتند. اگر یک کلمه را نمیفهمیدم برایم توضیح میدادند. کسی مرا به دین خودش تبلیغ نمیکرد. کسی به آرزوهایم کاری نداشت. کسی با شنیدن اینکه جامعه شناسی میخوانم نمیگفت آخرش چه میشوی. انگار همه مسخ فیلمهای هالیوودی بودند نه فقط پدر و مادر من. همه میگفتند که هرچه بخواهی میتوانی بشوی. از پلیس دیگر نترسیدم. یکبار که موقع رانندگی گریه میکردم، یک پلیس مرا تا خانه بدرقه کرد. مدل ماشین و محل زندگی برای کسی غیر از هموطنان عزیز مهم نبود.
از آن سالها گذشته. درسم چند وقت دیگر تمام میشود و میدانم که به مرحله بعد خواهم رفت و میدانم که وضعم خوب نیست، اما خرج تحصیلم را دولت میدهد و یک خانه با نصف قیمت هم. پدر و مادرم مثل ایران یک خانه بزرگ ندارند، اما اپارتمانشان ساکت است و جمع و جور. کسی نگران این نیست که وضع آینده بچهها چه میشود.
اینها را که میگویم دلیل این نیست که اینجا همه خوشبختند و کسی گرسنه نیست و همه درس میخوانند و یک جایی را دارند که شب را بخوابند. وضع من اینطور است اما. یک ماشینی دارم که راه میرود، یک خانه کوچک که شب را در آن بخوابم و یک قانونی که میدانم از من حمایت میکند. برایش فرقی ندارد که من کجایی ام یا لهجه ام چطور است.اگر حق با من باشد، طرف مرا میگیرد.
کار میکنم. کارم درامد زیادی ندارد. اندازه خودم است، اما میدانم اگر بیکار شوم احتمالا یک بیمه ای دست مرا خواهد گرفت.
راستش الان که اینها را دارم مینویسم فکر هم میکنم که واقعا چرا من اینجا اینقدر امید دارم. ایا دلایلش فقط این تغییرات است یا مثلا چیز دیگری هم هست که تا به حال به آن فکر نکرده بودم.
نمیدانم اینها تغییرات کوچکی هستند یا نه. لابد نبودند که ان حس بد همه آن سالها را نداشته ام.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات