دغدغه‌های زنانه

چند روزه گذشته بنابه دلایلی که گفتنشان خارج از شان این وبلاگ است! مرتب صحبت حضراتی بود که ما را در تاکسی‌های وطنی مورد لطف و عنایت و مهرورزی قرار می‌دادند.
یادم است برای رفتن و برگشتن به مدرسه راهنمایی‌آم باید دوخط تاکسی عوض می‌کردم. اتوبوس هم نداشت. زبانم لال می‌شد و هیچی نمی‌توانستم بگویم وقتی دست آقای محترم کناری از زیرمانتو ران‌هایم را می‌مالاند. یا بازویش را بی‌دلیل به بازویم. تا مدتها تنها کاری که می‌کردم این بود که پیاده می‌شدم. وسط راه. دوباره تاکسی می‌گرفتم به امید اینکه این مشکلی نداشته باشد. یکی از دوستانم هم از من بدتر بود. اگر کسی او را ادیت می‌کرد،‌فقط بغض می‌کرد و به من می‌گفت که تورو خدا پیاده شویم.
کم هم پیش نیامده بود که اعتراض کرده بودم- البته این مال وقتی است که دیگر بزرگتر شده بودم- و یا با سکوت راننده و فرد محترم مالاننده مواجه شده بودم یا اینکه طرف با پررویی تمام برمی‌گشت و می‌گفت مگر به خودت شک داری یا اینکه مرض از خودت است. من سرجایم نشسته‌ام و این سرجایش نشستن یعنی لنگ‌هایش را تا جایی که ظرفیت خشتکش اجازه می‌داد جر نخورد از هم باز کرده بود.
چقدر این ها الان مسخره به‌نظر می‌رسد. مسخره یا تلخ را نمی‌دانم. فکرش را می‌کنم که یک از خانه بیرون رفتن چقدر استرس داشت. چه چیزهای کوچکی بود که تا مدتها در ذهن می‌ماند. کوچک هم نبود. اینکه یک نفر خودش را بدون اینکه بخواهی، به تو بمالد چیز کوچکی نیست. اما منظورم این است که اعصاب ما چقدر باید برای این خشونت‌های خیابانی مسخره خراب می‌شد.
این‌چند روزه که حرف این وقایع بود به طور وضوح سکوت وبی‌نظری دوستان پسرم را می‌دیدم که هیچ خاطره یا حسی نسبت به این جریاناتی که ما اینهمه با حرص و عصبانیت درموردش حرف می‌زدیم،‌ نداشتند. واقعا فکر می‌کنم ما در دنیاهای متفاوتی زندگی می‌کردیم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.