چیزهایی است از جنس موسیقی. حس‌هایی هست که بیان شدنی نیست. شاید نوشتنی باشند. من نوشتنش را بلد نیستم. چیزهایی هست از جنس خجالت، استیصال، خستگی، بی‌حوصلگی، آهنگ، درماندگی،‌ نفرت، عشق، جنون،‌…حس‌هایی است که قابل بیان نیست.
پدربزرگم را برای پنج هزارتومان سرکوچه‌شان کتک زدند. پیرمرد هشتاد ساله را. پدربزرگ وحید فوت کرد. خواهرم از دست دیوانگی‌های من خسته شده‌است. دوست پسر دوستم نمی‌خواهد که دوستم با من حرف بزند. پدرم گریه می‌کند. سهل انگاری من آدم فهیمی را رنجانده است. فکر می‌کند همه ایرانی‌ها در غربت مدل من دیوانه‌اند. کارم را بلد نیستم. کامپیوترم سیاه شده از کثافت. استخوان پایم درد می‌کند. عمه‌ام بیکار شده است و به من می‌گوید که از اینجا برایش در کرج دنبال کار بگردم. آدم‌ها را نمی‌فهمم. امروز هوس برف کردم و چیزی مثل زندگی در وحش را. فیلمش را می‌گویم. حتی اگر آخرش با سیب‌زمینی سمی بمیرم. دلم برای همه کس و همه جا تنگ است. برای ایران بیشتر از هرجا.
فکر می‌کنم کم آوردم و نمی‌خواهم به این اعتراف کنم. باید دلیلش همین باشد. چون سه دقیقه فکر کردم که این جمله را بنویسم یا نه. می‌دانید یک سری آدم هستند که همیشه در گوششان موسیقی با صدای بلند در حال نواختن است؟ هیچ جوری هم از آن خلاصی ندارند؟ باور کنید از لحاظ علمی هم ثابت شده که مغرشان مثل مغز آدمهایی است که دارند به موسیقی گوش می‌دهند. من در کله‌ام موسیقی نیست. صدا اما هست. صداهای بلند. صداهای دور. صدای ترس. صدای پنجه کشیدن به دیوار. صدای ناخن روی آهن. همان صداها.
پریود نیستم. این‌ به پریود ربطی ندارد. نوار بهداشتی خوب با قدرت جذب بالا داریم و قرص مایدول که کافین‌اش از خود قهوه هم بیشتر است و به قول تبلیغتاتش یک دانه بخور و بعد برو بار آدم بلند کن! از آن‌ها هم داریم . این یک پریود روحی است. برای پریود روحی نوار بهداشتی و قرص مایدول نساخته‌اند؟
چیزی در من تازه نمی‌شود. چیزی در من نیاز به خلقت دارد. باید چیزی بسازم. چیزی که دستهایم رویش عرق بریزد. چیزی که این خواب مرا بکشد. خلقت می‌خواهم. وسوسه خلقت خود خود پیرمرد را هم ول نکرد. من هم می‌خواهم خدا شوم. من خدا شدم. یادم هست که شدم. یک‌بار. یک‌بار در خواب خدا شدم. خواب دیدم.
در من چیزی مرده است. مرده را اگر از روی زمین جمع نکنند،‌ بوی تعفنش همه را می‌کشد. من دیوانه شده‌ام. من خود خدای دیوانه شده‌ام. دیوانه‌ای با شهوت خلقت.
این نوشته هرگز انتشار نمی‌یابد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.