زنگ انشا برای من اتفاق بزرگی بود. چیزی در حد زنگ ریاضی. مثل وقتی که همه سوال‌‌ها را بلدی. مثل وقتی که درس را مو به مو حفظ کرده‌ای. زنگ انشا مایه مباهات من بود.
موضوعات بعضی‌ها را هنوز یادم است. مثلا من می‌خواستم به طور جدی فضانورد شوم یا یک سال بروم در یک روستا درس بدهم. بعد هم خدای وصل کردن قسمت‌های مختلف به من بگو چرا ها در مغزم بودم. هنوز یادم است یکباری یک داستان سرخپوستی را چه طور به سمبل عقاب در ایالات متحده ربط دادم. الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم فقط از یک ذهن علف کشیده چنین قدرت خلاقیتی برمیاید. داستان دربار روس را مثلا چطور می‌شد به بومیان مالزیایی ربط داد. زنگ انشا زنگ پرواز من بود.
سخت می‌شد وقتی قرار بود در مورد انقلاب و بسیج و اینها بنویسم. یک فرمول کلی برای آن‌ ‌ها ردیف کردن حروف اول کلمات بود. مثلا در مورد بسیج باید ب و سین و ی و جیم را به یک چیزی ربط می دادم. ب مانند برابری لابد.
تازه برای بقیه هم انشا می‌نوشتم. ذوق هم می‌کردم. چقدر در دلشان به من خندیده باشند خدا می‌داند. حرصم می‌گرفت وقتی معلم وقت کم میاورد و از زنگ انشا می‌زد. البته این مال ابتدای باید باشد چون راهنمایی زنگ انشا جدا بود. یا شاید هم نه. انشا با یک درس دیگری قاطی بود. اجتماعی و انشا…یادم نیست. دبیرستان اصلا یادم نیست انشا داشتیم یا نه. ماشالله کلاس‌های ریاضی دیگر مجالی برای انشا نمی‌داد.
یاد زنگ انشا کردم امروز نمیدانم چرا.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.