کاش هند واقعا اینقدری که در فیلم‌هایشان نشان می‌دهد جای خوشحالی باشد. دلم خواست بروم هند…شاید رقص هندی هم یاد گرفتم. دستهایم را گذاشتم زیر چانه‌هایم و سرم را تکان دادم. یک دسته گل نارنجی هم انداختم دور گردنم
امروز یک فیلم هندی دیدم و گریه کردم. آخر پدر خیلی دخترش را دوست داشت و شب عروسی اش گریه کرد. من یاد پدر خودم افتاده ام. فکر کردم اگر روزی پیدا شوم بروم سراغشان و حالشان را بپرسم. اما اول باید آن‌ها مرا پیدا کنند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.